اومدم بعد مدتی یه کمی بنویسم...
امروز بعد کارورزی زهره اصرار کرد تربیت بدنی رو بپیچونیم و بریم خونه. دیدم سرم خیلی سنگینه و هوا یه جورای خوبی بود برعکس من
یه لحظه دیدم پاهام داره برمی گرده ... پاهام داشتن منو می بردن. اختیاری از خودم نداشتم. پس رفتم
برگشتم ... برگشتم ... برگشتم ... برگشتم
تا رسیدم به ایستگاه اول ...! شروع کردم به رفتن مسیری که با هم رفته بودیم
آروم می رفتم ... خیلی آروم. اجازه دادم باد احاطه م کنه و ازم رد بشه. رد بشه ... رد بشه و باز برگرده
از آخرین بار ملتهب شده بودم ... زخم های سطحی برداشته بودم ... شاید حواست نبود ولی گاهی سپرم می افتاد
می رفتم تا التیام پیدا کنم ... می رفتم تا سبک بشم و سرم آزاد بشه
می رفتم تا حواسم بیاد سرجاش ...
حتی اگه این روزها بگذرن و من بدون تو بشم ... بازم باید بدونم ... باید حواسم باشه ... نمی خوام فراموش کنم ... می خوام یادم بمونه قلبم چه حال و هوایی داشته ... قلب ضعیف و افسرده م...
راه می رفتم ... می رفتم ... می رفتم ولی اون قدر جوون نبودم که بخوام گریه کنم یا متوقف بشم ...
فقط می رفتم تا شفا پیدا کنم ...
پرسه زدم ... آهنگ گوش دادم ... با باد رفتم ... سبک شدم ...
خیلی رفتم ... از پل هم رد شدم ... آسمون خیلی خواستنی بود ...
می دانید ... یه وقت هایی نگرانی های ما در لحظه ها باعث می شن حالیمون نشه کی هستیم ، کجاییم و چه حالی داریم و یادمون بره به قلبمون نگاه کنیم
یه وقتایی باید مسیرو برگشت ... فقط به خاطر دیدن جریان خون توی قلب و نه هیچ چیز دیگه ای
بزارید پایان این پست باز باشه ... مثل من امروز
+ چه قدر نوشتن سخت شده
+ خوب باشی رفیق ... عشق
تو هم برای من آرزوی خوبی کن ...
- تاریخ : پنجشنبه ۹ اسفند ۹۷
- ساعت : ۲۲ : ۰۳
- |
- نظرات [ ۰ ]