...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

من هی خیره شدم ...

دوست داشتم ثبت بشه اتقاق امروز. قطعا ترجیح می دادم رمزدار باشه اما به دلایلی ترجیح دادم دیدنش برای همه آزاد باشه شاید نیم درصد کسی که امروز دیدمش از اینجا هم اتفاقی رد بشه. دوست داشتم بدونه. 

برای عین و قلب روشنش ...


حالا که می نویسم، بعد از کلی تلاش به خودم احساس تزریق کردم تا قلبم بجنبه. زندگی منم شده مثل فیلم ها! چند روزی بود یادت بودم. یاد حرف هات. یاد خواسته هات از من برای پرواز کردنم! یاد باورهایی که بهم داشتی! 
دقیقا داشتم به خودت و گذر روزها فکر می کردم. سرمو تکیه داده بودم به شیشه اتوبوس و فکر می کردم شاید این آخرین روزهایی باشه که دیگه فرصتی پیش میاد که اینطور تکیه بدم به  شیشه اتوبوس و شهرو مرور کنم 

راننده بیش ار حد توی ایستگاه ایستاد و من بیش از حد غرق در خودم بودم. و تو! تو اومدی. من تو رو از فرسنگ ها دورتر هم می شناسم. روزگاری تو خونه ی من بودی.

همه چیز شبیه یه فیلم بود. همه چیز کاملا شبیه یه فیلم بود. البته تو تنها نبودی. تو با خانمی مهربان بودی. خانومی که بسیار خانوم بود. 

تو منو دیدی من مطمئنم. گمونم تو هم منو از فرسنگ ها دورتر بشناسی. 

منو دیدی و من رومو برگردوندم! دهنم وا نمی شد برای چیزی گفتن. انتظار داشتم هر جایی ببینمت و هر جوری ببینمت غیر از اونجا

ساکت موندم و هاج و واج به دیدن فیلم ادامه دادم. مثل باباهای مهربون به خانمت گفتی : ببین اونجا جا هست می تونی بشینی! 

وقتی نشستی خیره موندم به پس کله ت و موهای ریخته ت. به دسته ی عینکت. به روشن بودنت. به حرکت سرت. بعد هم بی اجازه وسط فیلم ازت با گوشیم عکس گرفتم تا بعدا باورم بشه خواب ندیدم

تمام مدت نگاهت می کردم. شاید این آخرین بار بود! چند وقت یک بار هم خانمت را دید می زدم و ته دلم می گفت آخی آخی جان بهش

بعد آهنگ برف آمد رو گذاشتم روی ریپیت تا کمی یخ هام آب بشه. زیادی در اون موقعیت بی حس بودم! قلبم تکون نمی خورد

اما بالاخره تکون خورد. اما نه خیلی. حواسم که پرت می شد، دوباره یخ می شد

وقتی خواستین پیاده شین، باز هم منو دیدی! من که می شناسم اون نگاهاتو که انگار نمی بینی ولی می بینی. من که می دونم تو پشت سرت هم چشم داری. آره آره ...

خدایا عزیز جانم ... این همه صغری کبری چیدم که بگم تا همیشه ی دنیا، هر جا که باشم یکی از عزیز های جانمی و غمت مباد. غمت مباد که من رنجشی ندارم. زندگی خرکی خودمم به خاطر موجودیتی است که دارم و تا حدودی می شناسی

ببخشید که لال بودم. ببخشید که نتونستم چیزی بگم. راستش بهتر هم همین بود. بهتر بود نگاه کنم. بهتر بود نگاهتون کنم

تو خونه ی مهربونی داری. مطمئنم مهربونی هاتو خرج می کنی و به همه اطرافیانت آرامش و مهر می دی. این خیلی خوبه و شادم می کنه. 

می فهمم ... من فهمیدمت و کاش غمت نباشد. 

من هم خوبم ... خوب می شم :)

پیوندی بود بین روح من و تو ... تو هم با من به بهشت بیا ...


+ البته این اولین بار نبود از این اتفاقات اعجاب انگیز می افتاد. اما هیچ کدوم اینقدر نزدیک و اینطور نبود!
خداروشکر کردم ... اتقاق خوبی بود. 

+ و باز هم میگم برای اینکه این احساسات در من به جریان بیفته تلاش زیادی کردم!!!! الان دوباره بر می گردم به حالت معمولم!! 

+ عنوان : تکه ای از ترانه ای که غوغا می خواند
Nojan Jaan
۲۵ تیر ۹۸ , ۲۳:۱۲
عزیزم....

پاسخ :

:( ... 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan