...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

کارگر یا هنرمند

متاسفم که سرزمینم بیشتر از هنر و هنرمند به کارگر احتیاج داره! 

کارگر هایی که بتونن از ویرانه ها خونه بسازن 


دارم به این فکر می کنم که ما بیشتر از اون چه که فکرشو می کنیم به جامعه مون وابسته ایم. جامعه مون می تونه تعیین کنه ما کجا باشیم و کدوم بخش از وجودمون پررنگ بشه

البته که خودمون هم موثریم اما زمونه ای که توش زندگی می کنیم و جامعه مون خیلی تاثیرگذاره


من نمی تونم یه اتاق امن برای خودم بسازم و فراموش کنم بیرون از اتاقم آشوبه

نمی تونم آدم هایی که می تونستن جای من باشن ولی نیستن چون شانسشو نداشتن، فراموش کنم 


نمی تونم و همین باعث شده سر هر دو راهی به جای هنر ، چیزهای دیگه ای رو انتخاب کنم. مثل خیلی وقتا که ترجیح دادم شعری نباشه اما زندگی خودم باشه

ما محصولات جامعه مون هستیم و وقتی این هستیم، یعنی جامعه مون به ما احتیاج داشته که ما رو تولید کرده 


هر چه قدر عاشق رنگ ها باشم، هرچه قدرم دنیا رو بخوام از پشت منشورم نگاه کنم، باز هم نمی تونم بی تفاوت باشم. بالاخره برمی گردم!! این سرنوشت جدایی ناپذیر من شده


ادامه می دم ولی دیگه منشورمو گم نمی کنم و می پذیرم من فقط دنیا رو با جور دیگه ای دیدن می تونم تحمل کنم 

حالا هنر برای ما زندگی رو قابل تحمل تر می کنه! جاست دیس! 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan