...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

آن روزها

اگر زمان برمی گشت عقب ، دیگه هیچ حرفی رو نمی پیچوندم. دیگه به عاقبتش فکر نمی کردم. چون الان که به ته همه چی رسیدم و زنده م _ فکر نمی کردم اینقدر قوی باشم_ دیگه نمی ترسم اگر برگردم عقب 

معمولا آدم بی درک و شعوری نبودم توی زندگیم. حتی درک کردم بیش از حد. اما منم آدمم. بهش گفته بودم. خیلی گفته بودم که آدمم ...

اما با همه اینا اگر زمان برمی گشت عقب، خودخواه تر می شدم، حرفی رو نمی پیچوندم ، فکر نمی کردم تهش قراره چی بشه. فکر نمی کردم الان همه چی تموم میشه و من نابود میشم. اگر زمان برمی گشت عقب خودخواه تر می شدم تا خشم و ناراحتی های فروخورده و سرکوب شده ام از ناکامی ها، آخرش خوره نشه و روحمو بخوره. 

البته حرفامو اون موقع هم میگفتم ولی وقتی که دیر بود یا اینقدر می پیچوندم از ترس از دست دادنش که حرف هام هیچ اثری نداشت. معمولا فقط میخواستم یه جوری بشه که آخر حرف ها از ناراحتی و غصه نپوکم. اون موقع نمی دونستم هیچ اتفاقی منو نمی کشه. من فقط ظاهرم شجاع بود و احتمالا او هم فقط ظاهرش بی تفاوت بود. 

یه وقتایی خودمو باهاش اشتباه می گرفتم. اینقدر که توی جونم زندگی می کرد و نفس می کشید. هر چی براش بود انگار برای من بود. 

توی آخرین حرفامون بهش گفتم دوباره عاشقش نشدم. اره دوباره نبود اما همه اون ماجراها پس چی بود؟ اره دوباره نبود اما اینم بهش نگفتم کارهایی که برای بودنت و داشتنت کردم برای هیچ کسی توی این دنیا نکردم. اما بهش نگفتم تا حالا توی زندگیم هیچ کس اندازه تو بهم نزدیک نشده. اما بهش نگفتم اولین آدمی بوده که دستاشو گرفتم. من خجالتی

اگر زمان برمی گشت عقب ، بهش می گفتم میخواستم فقط برای من باشی. بهش میگفتم صاف و مستقیم. شاید بعدش بهم میگفت به تو چه! شاید میگفت راهمون باهم فرق داره. میگفتم و نمی ترسیدم از دست دادن و از دست رفتن. اگر زمان برمی گشت عقب، بهش میگفتم بهم بگو هرچیزی که نگفتی شاید دیگه نشه. قبل تر از اینکه از پا بیفته بهش میگفتم. قبل ترش و قبل ترش. 

و نمی ترسیدم ... چه فرقی داشت بالاخره که می رسیدم به این نقطه. اما چه قدر مقاومت کردم و ترسیدم.

دو شب پیش به اتفاقی که پیش اومد یه جایی یه تیکه گفتگوی کوتاه با دوستش ازش دیدم. خیلی به هم می ریختم. بر خلاف عهدی که با خودم کرده بودم، براش یه نوشته فرستادم که هفته پیش براش نوشته بودم. اما ندید. فقط میخواستم بهش نشون بدم که حرفای اون شب آخر از روی ترس و خشم و ناراحتی و دلخوری و حرفای نزده و محبت های نگرفته بود. از روی خستگی از روی آدم بودن. میخواستم بهش بگم نزدیک ترین نقطه بهش بهترین جای دنیا بود. میخواستم بدونه هیچ وقت باورم رو بهش از دست ندادم. فقط از اون ما ناامید شدم. از اون ما که برای من لحظه های باشکوه و روشنی هم داشت. از اون ما که برای مراقبت ازش کافی نبودم. محدود بودم مثل همه آدمای دنیا

 

چه جوری می تونم انکار کنم ... نمی تونم. من دیگه این سرنوشتو پذیرفتم. چیزایی که نمیشه تغییر داد رو پذیرفتم. توان محدود خودمو پذیرفتم. شکستگی دل رو پذیرفتم. دیگه لزومی نداره انکار کنم و سرپوش بزارم. همه اینایی که نوشتم واقعیت داشت. نمی تونم انکار کنم. نمی تونم بهش خشمگین باشم. تا کی؟ 

 

حتی اگه قرار باشه همین الان با یه آدم جدید باشم یا هر چی، بازم برام فرقی نداره. نمی تونم نبینم. نمی تونم انکار کنم. نمی تونم پودر کنم. نمی تونم نمی تونم. نمی تونم باعث زخم به کسی بشم که ... ! دیگه که هاشو اون بالا معلومه نوشتم. 

 

عمیقا از پرودگاری که مهارت زیادی در پاک کردن رد پای خود دارد خواستارم مراقب همه مون و عزیزترین های گذشته هامون باشه. 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan