کاش می شد برگشت به رویاهایی که لا به لای آهنگ های دوست داشتنیمون تفسیر می شد ...
واقعا باید پرسید حالا چی مونده از ما؟
از اون همه تلاش و آرزو و امید ... از همیشه بوی بهبود ز اوضاع شنیدن
چرا دلم میخواست بزرگ بشم؟ اگر بزرگ شدن این بود؟
کاش همیشه فاطمه توی همون اتاق کوچیکش، توی اون قصر متروکه ش باقی میموند و هیچ وقت جایی نمیرفت که دیده بشه
مگه اون از زندگی چی میخواست؟
نمی دونم ...
واقعا مگه ما از زندگی چی میخواستیم؟
ما طلب هامونو باید با کی صاف کنیم؟
چرا از کی؟ کجا؟ اینقدر پوستمون نازک شد؟ اینقدر بی اعتقاد و بی امید شدیم؟
هر چی فکر می کنم ... بابا یه بلایی سر ما آوردن
یه بلایی سر ما آوردن
و من نمی دونم دقیقا چه جوری قوی باشم
چه جوری دوباره پاشم
دلم میخواد مثل قدیما یهو پاشم جمع کنم خودمو
انگیزه بدم به قلب کوکی حساسم
بهش شوقی بدم که تا مرز ترکیدن بره و شروع کنه به انجام دادن
چه قدر هدر رفتیم ما
چه قدر گناه داشتیم ما ...
دیگه خودمم خودمو نمیفهمم
- تاریخ : شنبه ۲۳ مرداد ۰۰
- ساعت : ۰۱ : ۴۸
- |
- نظرات [ ۱ ]