...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

خوش آمدن از یک دختر خوب

دانشگاه ، سرکار ، کوچه ، خیابون ، در ، همسایه ، دوست ، آشنا ، رفیق...

همه خیال می کنن که تو یه دختر خوبی

یه دختر خوب معمولی 

درحالی که اگر بدونن تو یه دختر گیاهخواری که اخیرا بیست سال پیرتر از قبل شده و آرزوشه یه روزی یه طره از موهاشو سپید رنگ کنه و یه دختر پنج ساله شیرین موبلند به اسم یلدا داره ، 

اون وقت دیگه هیچ وقت نزدیکت نمی شدن و هیچ وقت هم از تو خوششون نمیومد 

.
.
.
همیشه مشکلم توی زندگی این بوده که ظاهرم با درونم هماهنگ نیست و باعث قضاوت نادرست دیگران میشه
اگه یه روزی برسه که ظاهرمم نشان دهنده درونم بشه ، اون وقت خیالم راحت میشه؟ چه حسی خواهم داشت؟
اون روز رو نمی دونم ... 

دلبستگی

و آه از دلبستگی ... غریب ترین مفهوم جهان هستی 

.

.

غریب

.

.

غربت 

.

.

دلبستگی نه فقط به انسان ... بلکه به یک مکان ... به یک زمان ... به یک خوردنی ... کار ، رفتار... به یک هرچیز ممکنی که به ما این حس رو میده که ... همه چی آرومه 


یکی چراغا رو خاموش کنه


در روزگاران قدیم بشر چه تنهایی تنهای وحشت انگیزی داشت وقتی توی مخفی گاهش ، توی خونه گلیش می خوابید و هیچ کس جز خودش از خودش خبر نداشت و به هیچ بنی بشری متصل نبود و هرآن ممکن بود از آسمون ، قلمبه ای بباره و دیگه زنده نباشه 
بعد چراغ روشن کرد تا ترسش کمتر بشه 
بعد برق آورد که همیشه بتونه ببینه 
نامه ، تلفن ، هرچیزی گذاشت تا بتونه خبر خودشو به دیگران برسونه و از اونا بدونه و همه چیزو ببینه 

تا به امروز که اگر فقط لپ تاپ و گوشی روشن باشن و به اینترنت وصل باشن ، تحمل همه چیز راحت تر میشه . 
اما اگر خاموش بشن اما اگر نباشن ...
آدما دیوونه میشن 
مغزشون سوت می کشه که نمی دونن فلان جا و شهر و کشور چه خبره... چندنفر آنلاینن..کی حالش چطوره؟ کی عکس گذاشته باید لایکش کرد؟ کجاها زندگی جریان داره؟ کجا ایستاده؟ کجاها بدبختی شده؟ کجاها خوشبختی؟ 
حریص دونستنه... هی می دونه و می دونه و دردها و تنهاییاشو قورت میده ... مرگ رو قورت میده
وای که اگه چند مدت همه چیزو ازمون می گرفتن .. اون وقت همه عاشقا از زیرسنگ هم شده همدبگه رو پیدا می کردن ... همه توی خیابونا سردرگم دنبال یارشون می رفتن 
اون وقت هیچ کس پیشرفت نمی کرد ... هیچ کس باخبر از جهان نبود اما دیگه هیچ کس تنها نبود...هرکسی خودش بود بی تکلف

فکر می کنم بشر خودآزاری داره... هرچی بیشتر می گذره تنهاتر میشه و این وحشت انگیز تر از تنهایی انسان های نخستینه؟

هرچی بیشتر می گذره راه های بیشتری برای حفظ و ضبط و موندن توی خاطراتش پیدا می کنه و کمتر یاد می گیره ....

شاید یکی در آینده ها ... همچین چیزی برای خودش بنویسه :

وقتی که نباشی... 
من با رباتت زندگی ام را می سازم 
تمام حافظه ی رباتم از تو پر شده 
نمی دانم ربات من برای توست یا تو برای من! 
آه زندگی با ربات ها 
افسونی آهنین 
تو هستی اما نیستی
نیستی اما هستی 
می دانی چیست؟
زندگی با ربات ها گاهی هم بهتر است 
وقتی که می گویمش دوستت دارم .... 
در آغوشم می کشد!
اما آن لحظه که من به تو می گفتم که دوستت دارم ...
 تو رفتی!

@ اینجاست که می فهمیم بشر هیچ وقت عاقل نبوده ... 
فقط با ژست عقلانیت ... همه ی تخیلات و آرزوهاشو ، واقعی و بیرونی کرده تا احساسش هوایی بخوره 

غبار زمان

یه طره از موهام سپید می شه . سرمو پایین میندازم . فکر می کنم
فکر می کنم . سرمو پایین میندازم و یه طره از موهام سپید می شه. 

به آدم های اطرافم فکر می کنم . به همه ی ناآرامی ها و آرزوهای هلاک شده . به زیاده روی های از روی ناچاری . به دویدن های از روی خستگی . به فریادهای آزردگی 

یه طره از موهام سپید می شه ... 



+ dust of time... یه فیلم شاعرانه و تار ... 
به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan