...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

ژاپنی غمگین

اگه سنگ بارید 
اگه سیل اومد ............ !




+ الان قشنگ دارم از شدت ضعف فوت می کنم . از دیشب تا حالا هم کیلو کیلو اششششک ژاپنی ریختم . نمی دونم دقیقا رابطه ضعف جسمی و کیلو کیلو اشک ژاپنی چیه اما تا دلتون بخواد دلم برای هر چیز ممکنی تنگ شد 
درس هم می خونم تازه مثلا :/ 

ولی خییلی کم خوردم این روزها . سرماخوردگیم خوب شد اما خوردنم خوب نشد . معده خانوم خودشو جممممع کرده مثل عقده ای های قهرو نشسته یه گوشه 

اشششک ژاپنی رو کجای دلم بزارم . باید بودید و می دید تحقق کارتون های بچگیمونو :/ 

فردا هم مریم دعوت کرده خانه اش . منم که نمی تونم که نرم . خونم حلال می شه اگر نرم . 

برای یک سال سبز زیستن لذت بخش

امروز فهمیدم زمستون که میشه دلم میخواد سبک سبک سبک باشم . 

تازه فهمیدم چی شد اینقدر یهویی همین روزها یه سال پیش تصمیم گرفتم وگان باشم (جالبه که دقیقا موقع امتحانامم بود!!)

کاری به درستی و غلطیش ندارم ، خیلی چیزا از این شیوه زندگی یاد گرفتم و سالم تر زندگی کردم . خیلی بهم کیف داد . خیلی باحال بود . با اینکه یه عالمه قیافه متعجب و جبهه گیر دیدم ‌. 


امروز دیدم چند روزه از غذا خوردنام دارم بیزار میشم و یادم افتاد که چی شده بود . 


وگان بودن برای من برابر بود با تجربه طعم های جدید و متفاوت که برای خیلیامون در درجه اول شاید خیلی جذاب نباشه یا ناشناخته باشه . تجربه و خرابکاری و غاطی کردن چیزایی که نباید😥😁 یا کشف یه چیز خیلی لذت بخش یا فهمیدن لذت میوه خوردن توی وعده های مهم😄 ، سبکی و آرامش ، تنوع ، دوست داشتن گربه ها ، فهمیدن محیط پیرامون ، لذت بردن از چیزای طبیعی و بوها ، عشق کردن با ساده ترین ها ، فهمیدن اینکه دقیقا وقتی دارم میخورم چی میخورم ، غالب کردن جایگزین های گیاهی به جای لبنیات به ملت و ذوق از اینکه نفهمیدن یا بیشتر دوست داشتن🤓 ، وا رفتن استرس زای کتلت ها ، حرص خوردن از اینکه چرا فر نداره مامان😣 ، پیچیدن بوهای خوشمزه توی خونه ، جمعه های تنهایی و اکتشافات ، حال خوب یه جوری که انگار می دونی با چی و چه جوری خوب میشی و کمتر از مریضی ها می ترسی😊😄 


بر من مبارک این یک سال تلاش لذت بخش که هیچ کس فکرشو نمی کرد همین قدر هم طول بکشه . واقعا خیلیا کمک بودن . از خارجی تا ایرانی و خصوصا ایرانی های مقیم اروپا و غیره 😊 


و خیلی خوشحال ترم که مثل بعضی یا خیلی یا گروهی از وگان ها و گیاهخورای دیگه عقده ای نبودم و فهمیدم که این یه انتخاب شخصیه 

البته دلایلی هست این وسط که باعث میشه اینو مربوط به بقیه هم بدونیم . چون سبک زندگی و مصرفشون روی محیط زندگی هممون و آیندگانمون تاثیر میزاره. اما اینکه دقیقا چه طور ، انتخاب هرکسیه اما طبیعتا یه حد و مرز درستی و غلطی وجود داره . 

البته فقط همین مساله نیست و یه عالمه از این طور مسائل زنجیره وار به هم وصلن


× دو هفته پیش قصد داشتم برای خودم جشن بگیرم بدین مناسبت😁 و تو گویی یه حالی به خودم بدم . اما خب فعلا وقتش نیست و به همین کفایت می کنم. 

مسلما سال یا سال های پیش رو از مرحله احساس های خوب رد میشم و میل به منطق های منصفانه می کنم . شایدم سر از کتاب های ارزشمند کار با جامعه در بیارم!!! 

شعار امسال روز جهانی مددکاری هم مربوط به محیط زیسته 😍

ولی اونا کجان و ما کجا


+ البته فعلا تا سال های بعد ترجیح میدم به همه چیز فکر کنم فقط 

وقتی استاد میگه : منم وقتی هم سن تو بودم خیلی انگیزه و شوق برای کار با جامعه داشتم ولی اینقدر به درای بسته خوردم ، راضی شدم به این روزمرگی 


طبیعتا ترجیح میدم با دیدن این تجربه ها ، از سرعتم کم کنم و فقط فکر کنم. تا شوق هام‌ نمیرن

که اگر هم به هدف های بزرگ نرسیدم حداقل احساس شکست و له شدن نداشته باشم و قوی جلو رفته باشم


+ درسته که شرایط خیلی سخته ولی تا وقتی عشق توی وجودمون هست و امید داریم ، می تونیم زنده بمونیم 

اگر هم نموندیم... حداقل می دونیم که خوب زندگی کردیم و همه تلاشمونو به کار گرفتیم


× چه قدر زمستون فصل مهمیه برای من! فصل تغییرات!


آتشی در سینه دارم جاودانی

صدای ماشینا بود ، صدای چراغایی که به خاطر شب چشم باز می کنن و گه گاهی صدای بچه های شیفت بعدازظهر که از مدرسه تعطیل می شدن 

ساعت وهم آلود و مورد علاقه ی من برای عکاسی 

همیشه از این اطراف رد می شدم اما نمی دونستم اون بالا و اون طرف چه خبره . با خودم می گفتم این کوهه خیلی احساسیه 

از پله ها رفتم بالا و خیلی زودتر از اونچه که فکرشو می کردم رسیدم 

سرمو که گرفتم بالا ، فرو ریختم از شکوه صحنه ای که دیدم . افق رو به روم بدون هیچ مزاحمتی از کوه ها پر شده بود . یه خط کوه . یه نیم دایره ی بزرگ کوه! با تیر های چراغ برق دوست داشتنی ، ابرهای نازک پنبه ای ، یه ماه ازوناش که دراز می کشن رو هوا ، وایت بالانس غروبی که به آبی می زد ، فضایی که مه داشت! (راستش نمی دونم مه بگم یا آلودگی ولی خب برای من مه آلود بود) 

بعد کمی ترسیدم چون خیلی خلوت بود! اما اصلا نمی شد از اون صحنه های عجیب و قشنگ گذشت .

عاشق کوه هاش شدم . کم کم موسیقی شروع شد . عکاسی اصلی برای من از اون جایی شروع میشه که ذهنم با نیکی هماهنگ میشه و یه موسیقی شروع میشه به خوندن و بعد میاد رو لب های من و تمام وجودمو میگیره 

آتشی 
در سینه دارم 
جاودانی ...

عمر من مرگیست
نامش زندگانی 

رحمتی کن کز غمت جان می سپارم 
بیش از این من طاقت هجران ندارم 

و...
( با تشکر از آیدا خلیلی به خاطر بازخوانی خوشگل متناسبش ) 


+ البته این که چه موسیقی پخش میشه توی ذهنم انتخاب مستقیم و آگاهانه م نیست . همینطوری حسی برای خودشه

+ شدت درون گرایی آدمیه که از خستگی داره نصف میشه ولی بیدار می مونه تا خلوتی با خودش داشته باشه 

+ این روزها به شدت توی حلق خانواده م . امیدوارم بنزین تموم نکنم . والدین جفتشون درحال درست کردن دندوناشونن . و مامان حسابی داره ضعیف میشه و من نگرانم برای جسم و روانش . امیدوارم این دوره رو خوب بگذرونه .
الان من یه کودک کارم :)) !!! مسئولیت های خانگی !!!

با چرخ دنده روزها گردیدیم

این روزها خیلی فشرده ن . و خیلی چیزا تو خودشون دارن . اما نمی تونم بنویسمشون . 
یه جورایی هم وقت نیست هم اینکه احساس می کنم باید زندگی کرد و چرخ دنده ی روزها رو چرخوند . البته چرخ دنده روزها خودشون می گردن . درواقع باید با چرخ دنده روزها گردید!! درواقع انرژی ها رو سیو کرد مال خود تا بشه هم پای روزها گردید . وگرنه روزها برای خودشون می گردن و ما هیچی . 


به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan