وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست ....
...
- تاریخ : يكشنبه ۱۳ خرداد ۹۷
- ساعت : ۰۰ : ۳۲
- |
- نظرات [ ۰ ]
نوارمغزی های یک ذهن خسته
وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست ....
...
این باد و بارون ها ... بارون ها ... باد ها ... بارون ها ...
چی شد؟ چرا یه لحظه وجودم فرو ریخت؟
از مطب دکتر میام بیرون و شب شده و از اذان گذشته و خیابونا خیلی خلوته
ماشین ها با سرعت رد می شن
همه چیز سرمه ایه با نور های رنگی
یه صدایی درونم میگفت : نه نه این قرارمون نبود ... من میخوام زندگی کنم !
هنوز کلی کار ها هست که میخوام انجام بدم
کلی میوه ها که میخوام بخورم ( نخندین:/)
کلی طعم ها که میخوام بچشم ... نه این قرارمون نبود ...
و این اولین بار بود که از مطب دکتر بیرون می اومدم ولی به سمت داروخونه نرفتم ... اولین بار بود که مطمئن بودم آزمایش فردا رو نخواهم رفت
این اولین بار بود که تمام عناصرم منو به زندگی تشویق می کردن
شاید حالت صحبت کردن دکتر اینقدر نگرانم کرده بود. شایدم چون انتظار داشتم بگه چیزی نیست و برو خونتون بچه سوسول ، شوکه شدم . چون واقعا انتظار داشتم بگه اصلا لازم نبود بیایی
ولی وقتی یه لحظه به زندگیم نگاه کردم با خودم گفتم خوبه ... خیلی تلاش کردم! کلا هم فقط یه طلب چندین و چند ساله از زندگی دارم که غمگینم می کنه و اگر فرضا بهم بگن فلان قدر تایم داری ، سعی می کنم اونو برآورده کنم که البته فکر نکنم موفقیت آمیز باشه. که اونم نور مایند
پس راسته که میگن کل کلید زندگی به تلاش کردنشه! پس تا وقتی نفس می کشم چه 100 سال دیگه چه چند سال دیگه چه هر چی ... دست از تلاش بر نمی دارم (آرزو و امید)
و از صدای بارونی که حالا داره می باره لذت می برم جای اینکه به آهنگام گوش بدم ! زندگی می کنم
+ خوانندگان عزیز و اندکم ... دونت ووری و قصدم از نوشتن این پست خود لوس کنی نبود. گرچه لوسیت بخشی از ذات ماست :)))
اما نه دارم می میرم و نه چیز خیلی عجیبی بود. فقط شوکه شده بودم
و در پی بهبودی ام از راه های مختلف و به دنبال مطمئن
درد داشتن این روزها عادیه ، اونی که بخواد خودشو بالا بکشه غیر عادیه . و این غیر عادی حتی اگر عادی هم بشه بازم غیر عادیه!!
وقتی یه کتابی بیشتر از اون چیزی که فکرشو می کردی بهت می سازه و فکرهای خودتو میگه!
کتاب ها تنها نبودنمون در طول تاریخ و جهان رو بهمون ثابت می کنن
× ذهن محدود نامحدود
کاش واقعا یکی پشت در های آسمون باشه
که تصور اینکه همیشگی دوستمون داره ، نور بشه بره توی وجودمون
بلندمون کنه هر بار
کاش هیچ وقت نره
کاش در ها رو باز بزاره همیشه
کاش باشه
.
.
.
این دو روز مثل عروسک کوکی های نورا شدم
تا ولم کنی راه میرم این طرف و اون طرف و چنان غرق که حضور بنی بشران اصلا مهم نیست
پنجاه درصد هم احساس ناامنی دارم
و کلا متمرکزم روی برنامه سه ساله ی آینده
+ و به طرز عجیبی در همین لحظه با آهنگی قدیمی و مازنی از جناب دنیوی آرام گرفتم! ! !
رفت و روش بسه
ای بونی خسته
مه ور هنیش
.
.
برو که دم غنیمته
فلک ندارنه اعتبار