...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

هم رهان

باید که به آدم هایی که توی زندگیمون حضور داشتن احترام بگذاریم 

اون ها بخشی از تجربه و زندگی ما هستن و ما نیز برای اون ها بالعکس

.

.

خیلی وقتا زمان ها و مکان های نامناسب و محدودیت ها ، فواصل رو به وجود میارن اما چه طور می تونیم همدیگه رو انکار کنیم!!

سوال اینجاست

این یک روز و نیم سفر به قول عطیه پر برکت ، جواب سوالی که شب قبل سفر دوکی فکرمو بهش مشغول کرده بود رو داد 


نقش تو در خانواده ات چه بود؟


نقش من ؟ 


حال خوب کن / حال دل خوب کن




+ وی یادشه که وقتی در سنین ماقبل نوجوانی ایده هایی چند وقت یک بار به خانواده می داده جهت بهبود وضعیت! یکیش جعبه ی درد و دل بود. او می گفت هر کی از هر چی ناراحت میشه بنویسه توی کاغذ و بزاره توی جعبه . بعد کسی که مخاطب نامه س جواب بده بزار سرجاش یا اینکه یه جمله قشنگ از توی جعبه برداره یا ... از این طور چیزا 

یا وی در همون سنین معتقد بود چند وقت یه بار اعضا باید دور هم جمع شن و دلی گپ بزنن

اما خب ... کی بود بشنوه

(وی منظورم خودمه) 


+ وی کلا خیلی مشغولیت فکری داشت روی این قضایا 

مثلا وقتی سوم ابتدایی بود و صبح ها قبل از مدیر می رسید مدرسه ، توی حیاط راه می رفت و خیلی تخیلی و ناموفق به این فکر می کرد که چه شکلی میشه یه بازی اختراع کرد تا بچه هایی توی کلاس که باهم قهرن باهم آشتی کنن :/


جالب تر این که وی در اون سال تحصیلی حتی برگ چغندر هم باهاش رفیق نبود و کلا توی بازی نبود !!!!



+ والا منم جای وی بودم از یه سنی به بعد خونوک می شدم . چه برسه به اینکه خودم همون وی باشم


+ اما دقییییییقا مساله اینجاست که اوکی ... من حق دارم و همواره مثلا وظیفه خودم می دونستم حال دیگران رو خوب کنم ، اماااا حالا دیگه قبل نیست. حالا حالاست و من بچه نیستم. 

حالا حالاست و خیلی چیزها فرق کرده 

حالا حالاست و لازم نیست الگوی قدیمی رو کلا بندازم دور و خودمو انکار کنم ، اما می تونم که حواسمو جمع کنم تا حالیم شه بفهمم چه طوری دارم هی دایره های تکراری رو دور می زنم


چرا همش ته همه چی می شه یه چی؟

درد تاریکی است درد خواستن

 هیهات که دوست داشتن کسی ، می تونه قوی ترین موجودات رو هم به آسیب پذیر ترین و ضعیف ترین مبدل کنه

دقیقا اون وقت هاش که به کمش راضی میشی ، اون وقت ها که بدون مجازات می بخشیش ، اون وقت ها که تن می دی به اینکه داشته باشیش در هر صورتی و اون متوجه می شه ، اون وقت ها که خودت و نیازهات رو سانسور می کنی ، اون وقت ها که خودتو کم می کنی .... ! 

دقیقا اون موقع رو میگم که میفتی توی درگیری این که : اون چی میخواد؟ اون چی میشه؟ اون چی دوست داره؟ چی قراره بشه؟

اون وقته که دیگه نمی تونی خودت باشی ... دیگه نمی تونی با تمام زیباییت باشی...

وقتی حالت خوب نباشه چه طوری می تونی زیبا باشی ؟ وقتی دائم درگیر باشی با خودت ... وقتی رها نباشی ... وقتی یه عالمه ترس بهت هجوم آورده باشن چه طوری خودت باشی ... چه طوری زیبا باشی...

یاد روشن

رفته بودیم شهر آن یار جانی ...! 

با اینکه اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد و تا قیامت دل من گریه میخواد ، اما اجازه دادم فکرش توی سرم به جریان بیفته 
اجازه دادم که قلبم دوباره احساس کنه ، خون به رگ هاش بیاد و روشن بشه 


+ بی تو نموند شعری و شوری ... :) دفتر شعرها خالی موند! 
و من می دونستم اینو 
اما به نظرم شور شعر داشتن نسبت به حفظ سلامت روح و روانم و درگیر مسائل ریز بی پایان نشدن اصلا نمی ارزید و من دومی رو (حفظ خودم) انتخاب کردم و خواهم کرد
حتی اگر باعث بشه خنده هام تمرینی باشن و احساسم اون قدری قوی کار نکنه


+ امروز صبح بهارک (دوست جدیدم) بهم گفت : زن ها خاطرات و احساسات رو نگه می دارن و حتی وقتی همه چی تموم شد ، با اون ها خودشونو آزار می دن و لذت می برن

البته به نظرم فقط زن ها اینطوری نیستن!


+ برام شعر بخون ... حتی شده از دور ... حتی اگه گوش هام نشنون ... برام شعر بخون


بریم

بریم که داشته باشیم یک روز متفاوت ! 



× نگاه می کنم و میزارم فکرها بیان و برن 

تا آخرش بفهمم کی راست میگه یا کلا هیچ کدوم!

مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت

دیشب یه سیلی خورد توی صورتم

حرفایی از کودک زخمی درونم شنیدم که واقعا منو به حیرت آورد

فکرشو نمی کردم اون پرنده بتونه اینقدر وحشی بشه وقتی سر زخم کهنه ش رو باز کنن (چیزهایی مربوط به کودکی و کمی بالاتر)

یهو فهمیدم چرا توی شرایط هایی از زندگی که ارزیابی خودم ازشون فوق سخت بود ، کسی نمی تونست آرومم کنه جز خودم

چه فهم ناگفتنی بود 

همونجایی که بهش توجه نمی کردم ولی مهم تر بود 



× راهم روشن شد. دیگه تن نمیدم که جایی باشم که محبوبانم بهم تشکیک وارد کنن


+ مامان یلدا یه جایی توی قصه میگفت ؛ چرا از تنهایی فرار کنیم وقتی قراره یه روزی بالاخره تجربه ش کنیم (یه همچین مضمونی بود) 


+ بله واقعیت این بوده که همیشه در درون خودم تنها بودم 

و همیشه دنبال نیرویی از عشق (به جاندار و بی جان) می گشتم تا مرهمی برای حفره ای پیدا کنم


+ تازه می فهمم چرا محبوب ترین شعر برام این بود : 

باورم کن 

باورم کن 

خیلی خسته م 

بس که ناباوری دیدم 

تو خودم هر بار شکستم


تازه می فهمم چرا محبوب ترین نگاه برام ، چشم های آینه ای کسی بود که منو تمام قد (باشکوه) نشون می داد


+ باورم کن که تو سینه غم دارم به حجم فریاد ... 


+ امروز می دونم ... حالا می دونم که بودن با محبوبانی که بهت تشکیک وارد می کنن ، شاید یک روی مهربان و عاشق نسبت به اون ها، برای من داشته باشه ، اما یک روی زخمی و خشمگین هم پیدا می کنه 

و اینو نه برازنده خودم می دونم نه برازنده محبوبانی که به آدم بودنشون احترام می زارم و به قابلیت هاشون اعتقاد دارم


× خواهد گذشت ...


+ اگر چه دیر می شود

ولی بدان که می رسم 

به فاصله فکر نکن

کمی بمان که می رسم 

اگر چه عمر رفته و 

جوانی ام پیر شده 

به تو در این جهان نشد 

در آن جهان که می رسم 

در آن جهان که می رسم

.... 

(مود سال قبل این روزها هم همین بود)

داره بارون میاد

این سال 97 و این بارون های بهاری غافلگیرکننده اش و وای ...

چه قدر ممنونم ازت پرودگار

چه قدر دلمون تنگ بود برای این صداها ، این قطره ها ، این خنکی ها

چرا می نویسم

دارم فکر می کنم که توی وجود من علاوه بر خیلی چیزهای دیگه ، یه مزاج غمی هم هست 

که باعث میشه ماه تر بشم 

ماه تر شدن یعنی ... دیدنی تر شدن (عجیب تر شدن) و دور تر شدن! 

دور تر شدن از آدما ... داستان ها ... ماجرا ها 


+ خیلی رو مود نبودم . مریم زنگ می زنه و با صدای شادش خوشحالم می کنه 

می گه چه قدر عالی پیش رفت همه چی 

یک نفس راحت می کشم ( به عنوان داداش کایکوش) 

+ عاشق این بکر بودن مریمم وقتی تصور می کنم می ره توی اتاق صورتیش و ریز به ریز و مو به مو به همه حرف هایی که امروز گفته و شنیده فکر می کنه و بدون هیچ بازدارنده ای احساساتش روی صورتش نقش می بنده :) و اون قدر فکر و در واقع حس می کنه تا بتونه تماما همه چیزو ادراک کنه به سبک خودش
بعد هم با همون شدت و شور میاد برای من تعریف می کنه 
یمونی پر شور همیشه دختر

+ چه قدر توی زندگی گریه کردیم تا بالاخره فهمیدیم همه چی که دوست داریم لزومی نداره برای ما باشه یا اتفاق بیفته و تعهدی بر این قرار وجود نداره. چه قدر گریه کردیم تا فهمیدیم همیشه یه سری محدودیت هایی وجود داره . چه قدر گریه کردیم تا فهمیدیم گریه کردن هیچ فایده ای نداره 

+ شما شاید باورتون نشه ولی من این حالت رو خیلی بیشتر از خیلی حالت ها در خودم دوست دارم 
چون توی این حالت منتظر هیچی نیستم
و منتظر نبودن هم خودش نعمتیه 

+ یکی از دلایلی که اصرار می کنم بر نوشتن احساساتم و حفظشون اینه که نتونم بعدها انکارشون کنم یا تغییر و تحریف توشون ایجاد کنم . میل به یکپارچه شدن خیلی وقتا باعث میشه که یه سری چیزا رو کلا تحریف کنیم یا نبینیم. من موافقم خیلی اوقات با ندیدن و انکار کردن . چون همیشه نمیشه همه چیو باهم در یک قاب تحمل کرد یا داشت . اما وقت هایی که آدم میخواد یه مرور و دوری بزنه خودش رو و حقایق رو مثل الماس کشف کنه ، اون موقع انکار و تحریف اصلا جواب نمیده 

من می نویسم نه برای اینکه لزوما نتیجه ای بگیرم ... می نویسم برای ثبت گذار یک موجود زنده در احساساتش و زاویه نگاه هاش به زندگی و مسائل . چون می دونم هیچ چیزی ناگهانی اتفاق نمیفته
و دقیقا گذار کلمه ی مناسبیه نه تغییر!

منتظر اختراعات بی ضرر تکنولوژی می مانیم

گاهی باید ترک اعتیاد کرد ... وه چه غم انگیز :/ برای من معتاد به آهنگ

دیگه که هنس فری میزارم سر درد می گیرم

کاش یه مدل بی ضررشو اختراع می کردن! 

(البته همین الانم دارم ازش استفاده می کنم :/) 





آدمه دیگه دل داره خب

آدم این نظم و ترتیب و فکر شده بودن و میل به پیشرفت و حفظ خود رو که در ارمنیان ایرانی محله جلفا می بینه ، دلش می خواد ارمنی مسیحی باشه!!! 


+ اسماشونم خیلی باحاله

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan