...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

نگاه کن

وقتی شمار اتفاق ها و ماجراهای زندگی از یه عددی میگذره ، با فراموشی و به درک و بی اهمیتی ، قدرت رد شدن و خندیدن و در حال زیستن به دست میاریم


× از مختصات این دوره اینه که ذوق و شوق هات کمتره ولی خب حالت بهتره


+ همانا گپ زدن با رفیقی که حرف هات رو می فهمه نعمت بزرگیست 

حتی اگه خدا اون بالا در حال چیدن مهره ها کنار هم باشه ، از بودن و آشنایی با خیلی مهره ها مشعوف گشتیم در زندگانی


+ قانون میگه هر رفیقی هم قرار نیست همممه تو رو بفهمه 

مثلا مری حرف های امشب من و مهشید را متوجهشون نمیشه

پرنده ...

تمام دیشب خواب دیدم 

خواب 18 سالگی 

خواب میم ... خواب مهمونی ... خواب خونه ... خواب روزهایی که شبیه این روزها نبود ... همه چی خیلی ساده تر بود ... قهر ها زود آشتی می شد و هنوز اندک دلبستگی به اون آدم ها داشتم

خواب 18 سالگی! وقتی باید انتخاب می کردم 

خواب تمام درگیری های ذهنی 

همه چیز داشت تکرار می شد 


وقتی از اون کابوس دلتنگ کننده بالاخره بیدار شدم ، چه قدر خوشحال شدم ... چه قدر لذت بردم ... چه نفس راحتی کشیدم که دیگه 18 ساله نیستم و میم هم برای همیشه دور شده


+ هر جا که هستی ... خودتو نجات بده پرنده

به خاطر پیوندهای ناگسستنی فراموش شده ... خودتو نجات بده ... دوباره رها باش مثل قبل ها ... شبیه روزهای نسبتا شیرین بچگی ...

می خواهند و می رسند

دیشب داشتم دفاع لوژین می خوندم که به چیز عجیبی رسیدم . جدا از اینکه به شدت هوشمندانه نوشته شده این کتاب و یه سری پرش های عجیب داره ، 

به این فکر کردم که چرا مثلا رمان های روس اینقدر جذابن؟

شخصیت داستان های اون ها هر چه قدرم مشکلات روانی داشته باشن (که معمولا خیلی دیوانه هستن) ، هر چه قدرم اندوهناک باشه زندگیشون ، بازم یه جور خودباوری خاصی دارن که به زندگیشون جذابیت می ده 

مثلا لوژین یک بازنده در بسیاری از امورات زندگیشه ولی خیلی هم مهم و تاثیر گذاره! یه شطرنج باز فوق حرفه ایه که توی دنیا تکه. یا پزشک های حرفه ای و عجیب و فراتر از محدوده ی بشری داستان های بولکاگف یا اون جامعه ی فوق مدرن کتاب ما! 

کلا این بشر های روس یه جور اعتماد به سقف فوق العاده و یه عالمه آرزو های بلند دارن و رویاهاشون رو محقق شده می دونن. یه فضای خیلی خاص و منحصر به فرد خودشون هم دارن

و جالب تر این جاست که تقریبا توی همه کتاب هایی که خوندم ، وقتی با آب و تاب همه چیزو شرح دادن ، در نهایت یه تیغ نقد تیییز و تمسخرآمیز می کشن به همه ی دنیای رویایی که ساختن و کاملا همه چیزو زیر سوال می برن. شهرت ، تجمل ، همرنگ جماعت شدن ، خودخواهی و از این طور چیزها رو به پوچی می رسونن. 

این بشر ها به شدت مصر هستن به دریدن همه ی پرده ها و شفافیت 

و من حدس می زنم که این نوع از بیان و تفکر ، دقیقا برخلاف سیاست دستگاهیه که بهشون حکومت می کنه

+ خیلی دوست دارم از نویسنده های جدیدشون هم بخونم و فازشون رو بفهمم

+ واقعا اگر کسی با ادبیاتشون آشناییت پیدا کنه ، کاملا متوجه می شه که کشور به قول خودشون دشمن خونی ما که خودشو خیلی برتر می دونه مثل ما ، در واقع فقط داره یه قل دو قل بازی می کنه

بازی/هنر

جدیدا نورا به عروسک بازی علاقه مند شده . دقیقا رسیده به سنی که :


1. بازی هاش آیینه ای میشن برای نشون دادن روح و روانش ، خواسته هاش ، خلا ها و چیز هایی که سعی می کنه باهاشون کنار بیاد

2. میشه با همون بازی ها شفا بخشیدش 

3. میشه با همون بازی ها خیلی چیزها رو براش جا انداخت 


و این خیلی جالب و جذابه . فکر کنم فرآیندش همون حسیه که آدم بزرگ ها بعد از خلق یه اثر هنری بهشون دست میده! البته اثری که از روحشون بر اومده

سفید

خیلی اوقات توی گام های اولیه ، با مخالفت و اعتراض و نقد از دیگران برای خودمون هویتی شخصی می سازیم و بعد به صلح می رسیم 


+ دقیقا مثل نوجوونی


+ کودکی گندی هم داشته باشی ولی توی نوجوونیت خوب بجنگی آینده ت تضمین میشه

معلم های عزیز

امروز رو دوست دارم چون میشه با عشق از معلم هات تشکر کنی...

امروز برای سه نفر تبریک دادم : آقای ماه ، دکتر شیری و سهیل رضایی 

لذت بخش بوده همیشه دیدن بزرگتر هایی که درخشانن 

شاید لزوما معروف نباشن ولی مهم زنده دل بودن و تاثیرگذاریشونه





من امروزم

راستش امروز یه جمله به خودم گفتم : شاید قسمتی از شفای روح من در این باشه که مادر بچه های زیادی باشم . بچه هایی که اسمشون توی شناسنامه م نباشه ، نقش مادری براشون نداشته باشم ولی نماد یه مادر باشم! 

شاید شاید توی برنامه ی سه ساله ی آینده م در سبک کوچک و جمع و جور و گوشه طوری اجراش کردم.

فکر می کنم که وقتی فرصت هایی داری ، استعداد هایی داری و ... موظفی ازشون استفاده کنی... چون تو اونا رو داری و داری چون باید می داشتی. پس حتما دلیلی داره که داریشون ... پس با خودت و دیگران به اشتراک بگذار . چون داری که ببخشی به خودت و دیگران . زندگی خیییلی کوتاهه و در واقع زندگی خیلی محدوده! و ما خیلی محدودتر و ما خیلی دورتر 


+ دو ساعت تموم نوشتم اما خیلی عمیق و شخصی بودن باید جایی نزد خودم نگه داریشون کنم 

+ حالا بعد اون همه کنکاش و نوشتن ، تنها چیزی که به ذهنم می رسه اینه : من امروزم 

+ لبخند می زنم نه برای فردا ... برای امروز 

+ ........ 

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم

بازم از اون یهویی ها که میان به ذهن! عاشقتم حافظ که همیشه یهویی میای : 


ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم

جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم

سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

التفاتش به می صاف مروق نکنیم

خوش برانیم جهان در نظر راهروان

فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم

آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند

تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم

 

مرز های متحرک

حتما خیلی چیز ها توی زندگی هممون بوده که سال های قبل فکر می کردیم چه قدر باید یا نباید انجام بشن


اما امروز خیلی از اون باید ها و نباید ها حتی خنده دار به نظر میان


خیلی جالبه برام بدونم تا پایان عمر نامعلوممون ، چه قدر این مرز ها حرکت می کنن!! ؟



باد های غروب بهاری این شهر را دوست دارم

این دو سه هفته ای خیلی طولانی گذشت. اون قدر که نمی تونم حدس بزنم چه قد وقته که داره طولانی میگذره ولی احتمالا همینقدر 


توی این چند روز اخیر که شاید طبق واقعیت دو روز باشه یا کمتر ، سعی می کنم هیچ موضعی نداشته باشم به زندگی و آدما

زدم رو دکمه استاپ و نشستم به آخرین صحنه ای که روی مانیتوره نگاه می کنم

و سعی می کنم جریان فکر ها رو متوقف کنم 


× چه قدر کیف داد وقتی استاد و بچه ها رفتن و من موندم توی بوستان. بااد خنکی میومد 

ابر داشت آسمون 

و دوربین خانوم باهام بود


× از پارسال بلد شدم یه وقتا که احساس ناامنی م شدید میشه ، یه سری عادت ها و روتین های قشنگ به زندگیم اضافه کنم 

حتی روتین های خییییلی ریز و خیلی کم 


× وقتی آدم یکیو خیلی دوست داره حتما بهش افتخار هم می کنه

و آدم دوست داره که توی چشم اون آدم هم افتخار آمیز و پررنگ و زیبا باشه


شاید خیلی وقت ها اینطوری نشه که بشه چون آدم ها تابلوی نقاشی نیستن ولی میشه گاهی بود یا سعی کرد که بود!

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan