...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

راه راه

این روزها پناه می برم بر شب گردی ها و پیاده روی های طولانی

حالمو بهتر می کنه 


+ قدیما رو به رو و افق رو که می دیدم یاد تمام خواهش هام از زندگیم می افتادم ولی چند وقتیه فقط رو به رو و افق می بینم! 

+ حالا دیگه همممه می دونن که یکی از عشقای من توی زندگی خوندن رمان های نویسنده های روسه 
میخوام بازم بخونم. این بار : دفاع لوژین 

+ وی علاوه بر علاقه مندی به نویسنده های روس ، آدمی بود متشکل از 60 الی 70 درصد بادی لنگوییج . بقیه ش هم حاشیه بود

محو در مه

کل زندگیمون شبیه دیوونگی بود 

دیوونگی درد داشت 

پاش می ایستم 

پاش همیشه وایسادم حتی وقتی لبخند از روی لب هام محو می شد ...

.

.

.

...

صدای پا

با خودم می گم : حتما داره زمان می خره تا نبودنم رو برای خودش عادی کنه و توجیهات لازم رو تهیه کنه سپس با خیال راحت بدرقه م کنه . حتی جمله های آخرو حدس می زنم

از این فکر بغضم میگیره . با خودم میگم کاش فقط شبیه اتفاقات اخیر ، این فکر هم بدبینی و حال خرابی باشه نه واقعیت ...



+ فکر کنم تنها موجودی که یادش می موند به گلش آب بده ، شازده کوچولو بود

+ تلخ و شیرین جهان چیزی به جز یک خواب نیست 
...........

+ به قول ابی ... دستام یخ کردن ... تو سرم آتیشه 

+ من اون صدای پای احتمالا امیدبخشی بودم که توی تاریکی ها از پشت سرت می شنیدی!
ما غریبه نبودیم

+صدای پای بارون رو سنگ فرش خیابون حتی

+ چه قدر خوش بودیم یه وقتایی ... حتی اون وقتا که سخت بود 

+ عمر همه لحظه ی وداع ست 
و صدای پایت آخرین صداست


تلگرافی

اون پاییز و زمستون که درگیر کنکور بودم یه مدت وبلاگ ننوشتم . اون موقع یه جورایی بهم استرس می داد و وقت گیر بود

بعد برای اینکه روانمو از مزاحمت های توش و ... برهانم یه کار جالبی می کردم . اون موقع اتفاقات عجیبی هم داشتم

کاغذ برمی داشتم بعد به صورت تلگرافی و کلمه کلمه یا عبارت عبارت ، پششت هم هر چی توی ذهنم بود می نوشتم. اینطوری از جمله بندی هم خسته نمی شدم و هم اینکه یه چیزی بود و سرعتش خیلی جواب می داد . هم اینکه از اون کلمه ها یهو می رسیدم به یه جایی توی روانم که خودمم نمیشناختمش. یه جورایی شبیه به تداعی آزاد!

الان هنوز همشون رو دارم . یعنی من همین آن و لحظه فوت کنم ، خییییلی بیشتر از سیلویا پلات ازم نوشته برجای مانده است:/ نه فقط به خاطر اینکه خیلی نوشتم ، به خاطر اینکه همشونو نگه داشتم!!!!! به طرز وسواس طوری حتی

(نمی دونم دیدید یا نه کتاب خاطره ها و روزنوشت های سیلویا پلات رو . یه کتاب قطوریه از روزنوشت هاش. البته از سال های آخر عمرش نیست. اونا رو چاپ نکردن)

خلاصه شاید این سبک هم امتحان کنم مثلا

test:)

عاقا امروز بالاخره بختمون وا شد رفتیم آتلیه ی بهاری و سفید استاد و پروژه مو تحویل دادم !

دیدم تحویلم گرفتن و دو ساعت پیششون موندم و مراحل سخت عکاسی از دمپایی ها رو تماشا کردم :/ 
ولی من اگر قرار باشه عکاس صنعتی این شکلی باشم خودکشی می کنم 

عکسام بازخوردای خیلی خوبی داشت و عیب و ایرادای خوبی هم گرفت ازم . تشویقم کرد ادامه بدم و البته با یه نگاه خاصی ازم خواست تلاش کنم شادتر عکس بگیرم :))) 
معتقد بود وقتی آدم به چیزای غم انگیز زیاد فکر کنه زندگی هم همون شکلی میشه ولی خب نگاه من یه خورده فرق داره با نگاهش. چون با قصد و غرض این شکلی نمی گیرم و یه جور حکم تخلیه روانی داره برام. غم هم به جای خودش می تونه خوب باشه. خصوصا وقتی بتونه با مخاطب هم حسی ایجاد کنه . فعلا هم البته نگاهم به این ایده های فعلی نگاه تمرینه . با اینکه تمام سعیمو می کنم خیلی خوب بشن

منم حتما یه ایده ی شاد و قابل اجرا برای درحال حاضر با امکانات محدودم به ذهنم برسه حتما اجراش می کنم

اونا یه گروه خاص و خیلی کم جمعیت دارن . بهم گفت اگه بازم تمرین هامو براش ببرم ممکنه منم وارد اون گروه بکنه :) 

+تعطیلات عید برای من هیچی نداشت حداقل موجب پیشرفت عکاسیم شدا:)) 
+ تمرین حرف زدن می کنیم هی هی
+ یه مدت حرف نمی زدم . حالا میخوام تست کنم ببینم بیشتر حرف بزنم چه جوری می شه حالم

million years ago

 این همه خون و خون ریزی میشه سر اینکه من می ترسم بهم بزنن!! اینقدر که درگذشته هی بهمون زدن و فقط خوردیم . اینقدر که جنگیدیم

توی این چند سال هم هرجا شمشیرم رو انداختم زمین ، بهم زدن :/ یا یه جوری شد که خوب نبود

البته منم آماده بودم یه انگشت بهم بخوره و من چاک چاک شم :))) حالا نه به این شدت ولی خب دیگه


+ یادت نمیاد ولی یادمه یه روزی توی شیش سال پیش بهت گفتم : اینقدر با شدت به سمت همه موانع شیشه ای رو به روم دویدم و شکستم که امروز حساااابی زخمی و خونی ام .

یادمه اون روز داشتم ازت معذرت خواهی می کردم . 

سر اینکه چه قدر برات ور ور کردم از غم و غصه هام . اینکه تو هیچ وظیفه ای نداشتی بشنوی و بخونی و جواب بدی ولی این کارو کردی

ته دلم دوست داشتم که باورم کنی


یادش بخیر اون موقع اصن حالیم نبود چه قدر دوستت دارم ..... :)

فقط می دونستم نباشی یهو یه چیزی خیلی کمه


چه قدر گذشته!


+ یه جایی ته قلبت هست ... که روزی خونه ی من بود

من زنده می مونم پدر

انگار دیشب هم توی جاده یه طرفه بودم . چه قدر خوب شد که فهمیدم 


عطیه صبح با تعجب بهم گفت که آقای ماه وقتی گفت : شما دو تا خواهرا خیلی روی خودتون تمرکز دارین ، اصلا لحنش بد نبود و اتفاقا تحسین آمیز هم بود حتی!! دقیقا برعکس تصور من

اولش شوکه بودم از خودم و برداشتم بعد انگار توی دلم یه ستاره انداخته بود. بعد عطیه برام شمرد دونه دونه اون آدم هایی که با شناخت و واقعی دوستم دارن . این بار انگار یه مشت ستاره کوچولوی ناز ریخته باشه کف قلب تاریکم ...


چند روز پیش یه حرفی پیش آمد با آقای ماه که ازش پرسیدم نسبت به قبل به نظرش تغییر کردم؟ گفت قبلا شارپ تر بودی و خیلی جرقه های خوبی به ذهنت میومد و میگفتی . الان یه جوری رفتی توی خودت . 

بعدا بهم پیام داد که اون اتفاقاتی که میگفتی برات افتاده رو اگه مشکلی نداری بهم بگو 

منم بهش گفتم که فقط این خستگی بیش از حدم و زود ناراحت و عصبانی شدن ها و ... نگرانم کرده. بهش گفتم که روند زندگیم کلا منو به این سمت و سکون کشیده و خیلی برام عجیب نیست ولی این که یه جوری از دست خودم دارم خارج می شم باعث نگرانیم شده. بهش گفتم خیلی خسته م ولی خوب میشم ، شاید باید تغییر وضعیت بدم ، شاید باید برم سفر ، شاید باید روی درونم کار کنم و .... .


امشب بعد چند روز جوابمو داد ... چیزی که اصلا فکرشو نمی کردم . منتظر بودم کتک بخورم :)) زره پوشیده بودم و شمشیر گرفته بودم آسیب نبینم اما ...


سلام بر دانشجوی قهرمان کلاس

قطعا که بهتر خواهید شد

در روزگار سخت و دشواری که ما داریم و ارزشها لحطه به لحطه در حال تغییر است

نظام های تربیتی ما هم بر اساس همان ارزش ها در تلاطم و تغییر است

بدیهی است در روز ها و هفته هایی ما هم بهم ریختگی داشته باشید

به و یژه برای بانوی فهمیده ای چون شما که جلوتر از همسن و سالانت حرکتی می کنی و می فهمی

رسیدن ب یکپارچگی خویشتن  و هماهنگ شدن با هستی کار ساده ای نیست

بهای سنگینی دارد

و شما بخشی از ان بها را دارید می پردازید 😄😄👌👌👍👍👍💐💐💐



+ من دیگه صحبتی ندارم ... 

هرچی بگم اضافه س ...


+ چند هفته پیش فکر کنم قبل از عید ؛ بعد کلاس توی دلم بهش گفتم : من زنده می مونم پدر ... حتی اگه طوفان ها منو درو کنن ... 


+ پارسال به یکی که آقای ماه رو میشناخت و خودش روان شناس بود داشتم می گفتم من یه سری نماد برای آدما دارم. بعضی آدما به نظرم ماه به نظر میان . جدیدا خورشید ها رو هم کشف کردم . یه جوری که دارم توی خیابون راه میرم بعد میگم عه عه اون که داشت رد می شد ماه بود! 

آقای الف هم دقیقا به نظرم یه ماهه . ماه نه به معنی عزیز و فلان ! ماه به معنی دقیقا ماه با مفاهیم دیگه ای

بعد پرسید خودت چی هستی ؟ گفتم : خودمم ماهم 

گفت پس بهش حس والدی داری! گفتم عی یه جورایی


(البته آخرشو یادم نمیاد . شاید برای اونم شمشیر کشیدم :/ ، من به این لطافتم بعد این شمشیرم خیلی جالبه نقشش)


+ این همه خون و خون ریزی میشه سر اینکه من می ترسم بهم بزنن!! اینقدر که درگذشته هی بهمون زدن و فقط خوردیم . اینقدر که جنگیدیم

توی این چند سال هم هرجا شمشیرم رو انداختم زمین ، بهم زدن :/ یا یه جوری شد که خوب نبود

البته منم آماده بودم یه انگشت بهم بخوره و من چاک چاک شم :))) حالا نه به این شدت ولی خب دیگه




Good night

سبک شدم‌ هوفف .. داشتم از انرژی های منفی می پوکیدم این چند هفته اخیر

هی هم داشت اوج میگرفت . خیلی یاغی بود 

فکر کنم میخواست بگه : اگه میخوای زنده بمونی منو ببین و بهم توجه کن!


× معمای زندگی


_ شکر خدای را ...

نگذار که تقویم تعداد دل لرزه هاتو بشماره

کلا ارجاع میدم خودمو به اون پست : سنگک که نمیشه خالی خورد 


کل روند زندگی ما ما رو می سازه 


شعله ی جوون باید خاموش می شد تا بدونه و یادبگیره خاموش شدن چه جوریه 

تا دوباره واقعا بیدار شدن رو یاد بگیره


و چیزهای دیگه ای توی زندگی هست که ما نمی دونیم و در آینده س

ته داستان ماها همیشه بازه! 


× وقتی توی خودت زندونی شدی حتما یه گیر و گوری هست

وگرنه خل ترین هم که باشی ، اگه بدونی هوای بیرون ممکنه بهتر باشه ، زندونی نمی مونی


+ مادر شو و کل خودتو در آغوشت بگیر 

لاهاف چهل تیکه نشو

تو همه ی خودتی


+ خب برید کنار ببینم حالا چه طوری رد شم قشنگ از دهلیز؟ 


+ یه چیزایی به زمان هم احتیاج داره


×به قول دکتر شیری و خیلیای دیگه : هیچ کجای عالم هیچ تضمینی برای دارایی های ما توی زندگی بهمون داده نشده . ما فقط سعی می کنیم درست باشیم


+ نگذار که تقویم تعداد (صرفا) دل لرزه هاتو بشماره 

#حامی

گذر از دهلیز

چند روز پیش که پررررر و فففوووول آف انرژی منفی بودم و بغض گلومو خفففت کرده بود و داشتم می ترکیدم و حافظه م داشت پاک می شد و خودمو غرق فرض می کردم ..... 

یه تصویری توی ذهنم اومد. یه جاده باااریییک . یه لحظه تصور کردم که مدت هاااااست دارم توی این جاده باریک رانندگی می کنم. که این جاده هی و هی سوزنی تر میشه و می رسه به نقطه ای که تاریک میشه. 
یه لحظه احساس کردم توی اون تاریکی رفتم و گم شدم 

حالا فکر می کنم که اون تاریکی یه دهلیز بوده ...

یه دهلیز که فکر کنم یه کمی دیگه همت کنم به تهش برسه

× پشت سیاهی فقط سپیدیه
نه پشت صورتی یا آبی یا خاکستری
به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan