...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

خجالتی کودن نیست

امروز داشتم فکر می کردم که من هنوزم همونقدر خجالتی ام با این تفاوت که دیگه کسی اینو نمی دونه 

از مدرسه که زدم بیرون (کاملا زدم بیرون) تصمیم گرفتم یه تصویر دیگه از خودم به آدما نشون بدم 

دوست نداشتم مظلوم و کودن و ساکت و سر به زیر به نظر بیام . دوست نداشتم چون ساکتم آدمای پرحرف دوستم داشته باشن. دوست نداشتم چون بی آزارم و به قول یه دوست، پر رو نیستم، ادما به طرفم بیان

من خیلی چیزای دیگه بودم و اصلا اونی که اونا فکر می کردن نبودم

همیشه هرکسی میگفت بهم خجالتی ، برام مساوی بود با واژه کودن 

من اصلا کودن نبودم. خیلی هم بیشتر از هم سن و سالام می فهمیدم. فقط نمی تونستم اون چیزی که درونم می گذشت رو به آدما نشون بدم 

وقتی بهت میگن خجالتی ، کم رو و ... ، یعنی براشون مبهمه که تو چی هستی و چون براشون مبهمه ترجیح می دن فکر کنن خالی هستی یا هیچی نیستی! 


خسته و خفه بودم از برداشت هایی که اینقدر با خودم فاصله داشت. خسته بودم از باری که می کشیدم و کسی نمی دید 


طنز! شوخی و خندیدن و در فاصله قانونی از آدما بودن ، راهی بود که برای جلوه جدیدم به آدمای خصوصا جدید انتخاب کرده بودم! 


وارد هر جمع جدیدی می شدم، دقیقا اون اوائل که همه از هم فاصله دارن، من خیلی شوخ طبع و گرم ظاهر می شدم و بعد هر چه قدر اون آدما به هم نزدیک تر می شدن، من ازشون دورتر می شدم

اینجوری هم می تونستم در پنهان کاریم موفق باشم و هم اینکه دیگران بهم نگن خجالتی و من برداشت کنم : کودن و پوچ


اینو مردهایی که دورادور طرفدار و دوست دارم بودن خیلی خوب فهمیدن! توی این شهر هر دختری که گرم و شوخ طبع باشه این معنی رو به مردها القا می کنه که می تونی وارد مرزهام بشی! اما دقیقا جایی که تلاش می کردن نزدیک تر بشن می خوردن به در و دیوار!! و این خیلی وقتا ناخودآگاه و خیلی وقتا هم خودآگاه بود

معدود آدم هایی هم بودن که بیشتر می فهمیدن اما توانایی ادامه دادن کتاب پنهانی هامو نداشتن. چون صفحه هاش زیاد بود. چون مثل رمان های روس، اسم های عجیب زیاد داشت، چون مثل رمان های کلاسیک حوصله سر بر بود ...


یه جورایی دست خودم نیست که خجالتی بودم همیشه ... اره خجالتی یا به قول خودم پنهان کننده و پنهان کار!! حتی برای معدود آدمایی که عاشقشون بودم یا آدم هایی که دوستشون داشتم... دوستام ... و ... 


امروز داشتم فکر می کردم که من هنوزم همونقدر خجالتی ام با این تفاوت که دیگه کسی اینو نمی دونه 


با این تفاوت که الان به جای سکوت می خندم 

و بلد شدم چه جوری به آدما نگاه کنم درحالی که چشمامو ازشون می دزدم 

چشمایی که شاید حقشون باشه ببینن!

شایدم نه


این یه گردابه 

گردابی که انتهایی نداره 

؟

.


شاید ته ته همه این بند و بساطا ... فقط یه ادم کوچولو یا دخترکوچک غمگین و زخمی نشسته که قهر کرده!!!! با همه! با زندگی! با چیزایی که دربرابرشون بی دفاعه!

شاید یه روزی پروانه شم

دوست دارم خودمو باز کنم 

و کف دست کسایی بزارم که دوستم دارن 

ولی اگر می دونستم طاقت تماشای تقلای اون شعله ی کوچیکو دارن که خودمو نمی بستم ... گره نمی زدم 

گره کوری که سرش دست هیچ کس نیست

دوست دارم خودمو باز کنم 

اما نمیشه 

فقط می تونم وقتایی که شعله م زبونه می کشه ، امیدوار باشم که یه روزی می رسه که دیگه اینجوری نباشه 

فقط می تونم امیدوارم باشم که این گره ها پیله ی تن منن 

شاید یه روزی پروانه شم ...

بنوشان و نوش کن

چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن ... 


× خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن ... 


× دیدن خودش در آینه 

لبخند داشت و می چرخید 


× کاش این آهنگ بی کلامی که دارم می شنوم می شنیدید 

 خاطره انگیز دم صبحی پر احساس

یکی از ترک های L'attesa ... 


× بهتر می شم وقتی نتیجه های کوچیک تلاش های کوچیکمو می بینم 


× بهتر می شه

خرت خرتی

در نصف شب خواب آلوده با سر خیس و سنگین که باید بیدار بمونی و چند تا گزارش و مسخره بازی دیگه بنویسی، فقط یه خوراکی خرت خرتی می تونه نجات دهنده باشه


من نمی دونم چرا تموم نشدن 

فردا شب هم همین اوضاعه. فرداشب تحلیل ویدئو های مشاوره الیس و راجرز با گلوریا 


وای دیر شد 

یه خاطره فراموش شده و زنگ زده

حرفایی که خودم خط و ربطشو می فهمم و نوشتنش حالمو بهتر می کرد :

یه خاطره دارم که انداختمش توی زباله دان 
نمی دونم چرا 
هیچ وقت توی شمار خاطراتم نیست! 
هر وقت هم که به یادش میارم تعجب می کنم
اون روز عید احتمالا ۹۶ رو می گم که با خانم نون رفتیم کافی شاپ که با برادرش آشنا بشم!! 
چه روز بدی بود. حالم بد شده بود عجییب. به شدت حالم بد شده بود. داشتم اون مکالماتو بالا می آوردم و از خودم می پرسیدم چرا رفتم چرا چرا 
الان یهو یاد حرف خانم نون افتادم و این خاطره یادم افتاد. گفت می دونی تو الان توی چه شرایطی هستی؟ 
گفتم چی 
گفت شبیه یه ماشین که بنزینش داره تموم میشه و  خودشو به زووور داره می کشه بالای تپه و نمی دونه بعد از اون چی در انتظارشه. فقط میخواد نفس زنون بره تا برسه به بالا
گفتم اره و به خاطر همین من مورد مناسبی نیستم 
و داداشش هم نه خیلی زیرپوستی گفت اره منم دل باخته ت نشدم همچین. مناسب نیستی که نیستی 
اونجا بود که دیگه داشتم خفه می شدم. خون توی سرم نمی چرخید 
ولی زنجیر هایی که دورم بود داشت باز می شد و حالت تهوعم داشت کم کم رفع می شد 

اون روز بود که فهمیدم نباید هیچ پسری رو بدبخت کنم!! 
اون روز بود که خیلی واضح مشت خورد توی صورتم که نمی تونم مثل بقیه دخترها باشم!! 
اون روز بود که به همه عاقل باش عاقل باش ها نه گفتم و سرمو انداختم پایین تا زندگیمو بکنم ... همون زندگی دک و دیوونه خودمو ... 
چیزی که امروز هستم و تصمیم هایی که گرفتم اتفاقی نبوده
احتمالا از همون موقع ها همه تصمیم هام آگاهانه بوده نه از روی ناخودآگاه و جبر روزگار 
انتخاب خودم بوده هرجا بودم و هر جوری بودم
همیشه به خودم میگم این جنگیدن هایی که برای زندگیت کردی تا بتونی شکل خودت باشی، برای هر چیز دیگه انرژی مصرف کرده بودی الان پروفسورش بودی!!

درسته که سختیا و دردسراش زیاد بود و هست ولی خب کج دار و مریز با کمک آن بالایی عزیز گذشت و می گذرد ... من چه کنم که از درون دست او می کشد کمان
هر چی بود برای من بهتر بود

من هنوزم همونم ... همون ماشین که بنزینش تموم میشه و به زور می خواد خودشو بکشه بالا 
ولی انگار وسطای راه یه بنزین هایی پیدا می شه !!


دانشگاه و ماه رمضون باهم تموم میشن و برای بعدش کارهای زیادی دارم 
تنها ترسم از خودم اینه که بازم از مسیر خودم فرار کنم و نتونم زنده بشم. دوست ندارم راه راحت ترو پیش بگیرم. دوست دارم بازم بتونم متفاوت فکر و احساس کنم 

بکش خودتو ... بکش بالا خودتو ... 

یکی به ماه بگوید که راه پیدا نیست

امروز روز عجیبیه برای من 

این روزها پست های روح الله حجازی بدجوری هواییم می کنه

هوایی یه حس هایی ... هوایی نوشتن ... هوایی هوای آزاد و سفر کردن و کشف کردن و نترسیدن 

امروز روز عجیبیه برای من 

نشسته بودم ... دلم آشوب بود اما از اون آشوب ها که خودت باید بایستی پاش و هیچ کس دیگه ای توش نقش نداره 

آهنگ عاشقانه و گلایه ای دلم نمیخواست... فرافکنی دلم نمی خواست ... دلم خودمو می خواست

پس  zaz رو شنیدم ... خیلی اروم بود و من فرانسوی نمی فهمم ولی دوست دارم با صداش 

بالاخره وقتش رسیده بود 

وقت نوشتن برگ آخر محبوب ترین دفترچه زندگیم که همراه روزهای سختم بود و نوشتن توش شبیه نیایش و رازگویی خالص و پنهانی بود. لحظه هایی که جای دیگه ای بیان شدنی نبود. چه شادی چه غم چه هر حس خالص شده دیگه ای


از ۵ مرداد ۹۶ شروع شد و امروز ۳ خرداد ۹۸ تموم شد 

کوچک و مربعی و خاکستری با برگ های کمی زرد! کاملا ایده آل و عاشق کننده


اصلا برای تموم کردن برگ هاش عجله نداشتم بلکه وسواس هم داشتم. و همیشه به نظرم میومد که روز تموم شدنش باید برای من روز خاصی باشه 


خیلی کم پیش میاد که دلم واقعا برای اتفاقی بلرزه اما واقعا براش دلم لرزید


آخرین جمله هایی که نوشتم رو باهاتون شریک می شم : 

... با این دفترچه من زندگیمو بغل کردم و لحاف چهل تیکه دوختم 

لحظه های تنهایی که هیچ کجا جایش نبود رو ثبت کردم

همیشه تنهایی هست ... زنده باد تنهایی 


... وقت دست از حسودی و افسوس و حسرت برداشتن

 وقت راه رفتن و سفر کردن ... وقت سفره ... 


× چه کلمه هایی 

کلمه هایی که مدت ها ... سال ها بود از دهنم بیرون نیومده بود


× بار بندیم 


× بیا ره توشه برداریم 

قدم در راه بی برگشت بگذاریم 

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ... 


× تپش قلب خیلی ارزنده س 

خیلی 

خیلی چیزا رو ادم می ده برای همین تپش قلب 

مردگی درد بدی ست 

ولی حتما بخشی از زندگیه


× قدیم ها که شروع می خواستیم کنیم یا سفر کنیم یا هر چی

بی مهابا می رفتیم. همه چیزو می گذاشتیم کنار و بی تدبیر و بی بار و توشه می رفتیم و وسط راه تلف می شدیم 

حالا اما همه چی فرق کرده

عجله نداریم ... پیر شدیم یا پخته شدیم یا چی نمی دونم

صبر می کنیم غنیمت هامونو جمع می کنیم 

بعد برمی گردیم صدا می زنیم ... کسی هست؟ چیزی مونده با خودمون ببریم؟ 


× حالا نوبت محمد معتمدی : 

نمی پرسمت کجا می روی 

سکوت می کنم تا مرا بشنوی 

نمی گویمت ز پایان راه 

چه دارم بگویم به جز یک نگاه 


× عنوان : ترک نشانی _ آلبوم حالا که می روی

من ، آهنگ ، مغز

آهنگ گوش می دم تا مغزم کار کنه ، آدامس می خورم که خوابم نبره تا این طرح پژوهشو بنویسم

و دارم به این فکر می کنم که واقعا مغزم بدون آهنگ گوش دادن کار نمی کنه؟

احتمالا برای کارهایی مجبور باشم انجام بدم یا وقتایی که خسته باشم ! نمی دونم امیدوارم این طور باشه



+ همه کارهای این ترمو گذاشتم برای هفته آخر. قشنگ لفتشون دادم تا برسم به هفته آخر 


+ از این که احتمال زیادی وجود داره که بعد از این روزها و چند هفته ، دیگه پامو هیچ دانشگاهی نزارم ، حس مبهم خوبی دارم 



برای ما که مرده بودیم

تسلیم نشو

فقط کافیه دوباره بچرخی به سمت نور 

تو مرده بودی 

زنده شدی 

آفتاب در اومده بود که پلک هاتو باز کردی 

فقط کافیه دوباره بچرخی به سمت نور 

تا ببینی زنده شدی 

چیزی نمونده تا بلند شی از خاک 

چیزی نمونده دوباره راه بری 

چیزی نمونده دوباره پرواز کنی 

فقط کافیه دوباره بچرخی به سمت نور ...



× برای ما که مرده بودیم.

یه وقتایی آدما می می رن 

خاک می شن 

یه وقتایی هم دوباره زنده می شن 

مثل خواب و بیداری 

مثل جایی بین خواب و بیداری



× آدمای سردرگم

آدمای گمشده 

آدمای بی خونه

آدمای جامونده 

آدمای از قلم افتاده

آدمای سردرگم

آدمای ...

Ashes

همه چیز به نور بستگی داره ‌... این که هر چیزی چه طور دیده بشه



× و با سندروم بی قراری پاهای با کفش توی پیاده رو ها چه کنیم

+ داشتم ashes سلین دیون گوش می دادم. حسشو دوس داشتم. معنیشم یادم نمیاد


دوست دارم باشم

دوست ندارم دیگه مانتوهای رسمی بپوشم و مقنعه سر کنم 

دوست ندارم 

دوست دارم رنگی باشم دقیقا شبیه اون زنی که توی رویاهای دختربچگیم بود

دوست دارم بخندم و کاری که دوست دارم انجام بدم 

دوست دارم کار های قشنگم دیگرانو خوشحال کنه 

دوست دارم ... دوست دارم 

دوست دارم قلبم زنده باشه ... پیروز باشم 

دوست دارم آسمونو ببینم 

دوست دارم ستاره ها رو بشمرم 

دوست دارم دور از هیاهو بقیه عمرمو زندگی کنم ...



+ البته نه اون رنگی رنگی شکل اینفلوئنسرهای خز و بی معنی اینستاگرام

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan