...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

خسته نباشیم

چرا هیچ وقت به اون مرحله نمی رسیم که بهمون بگن : آفرین! خسته نباشی! 

چرا خودمون هم هیچ وقت به خودمون اجازه نمیدیم بگیم : آفرین! 

همش می خواهیم بدوییم انگار خبریه

انگار چیزی خیرات می کنن! 

اونم اینجا ... اونم الان

آدم بی شکل

۱. امروز کاری بهم پیشنهاد شد که اگر دو سال پیش بود با اشتیاق و طمع می پذیرفتمش 

ولی فردا قراره زنگ بزنم و بگم : نه نیستم


۲. باید زود می رسیدم مهد. تاکسی گرفتم. تا نشستم آقاهه گفت : خانم الف هستی؟ من از سال ۸۲ دنبال یه الف می گردم که پیداش نمی کنم 

بعد هم گفت زن و بچه داره ولی هنوزم به عشق قدیمش (خانم الف) فکر می کنه و دنبالشه 

بعدشم لعنت کرد هر کی رو که نزاشت به هم برسن 

بعد از توانایی هاش در امور تاکسی داری گفت... و گفت شب ها رو خیلی بیشتر دوست داره چون خیلی آرامش داره


موقعیت مشابهی بود. راننده انجمن هم منو می دید یاد عشق جوونی هاش می افتاد البته به خاطر شباهت ظاهری نه شباهت اسمی 


و من فکر می کنم این اتفاق خیلی می افته و بقیه فقط بهم نمیگن!! :/



۳. به استاد گفتم به نظرتون امیدی هست که بخوام برای این کارها انرژی بزارم؟ 

حرفایی زد که انگار می فهمید من چی میگم 

بعد هم گفت که کاری رو انجام بده که دوست داری. فقط با کاری که دوست داری رشد می کنی


و این جواب خودش پیچیده س 



۴. با اینکه آقای ماه رو از مقام پدری عزل کردم ، اما هنوزم آدمایی هستن که فکر می کنن من دخترشم . مثل امشب 

قبلا ها این شنیدن این حرف از غریبه ها چه قدر کیف داشت 

البته امشب با نسی دختر ۶ ساله آقای ماه دوستی برقرار کردیم و خیلی بچه باحالی بود و حقا که فرزند ایشان بود

is changing ...

گویا یه چیزهایی در حال تغییره 

فرش اتاقمو جمع کردم 

اون بیرون هم دارن یه سری ظرف ها رو میزارن تو جعبه ها

.

.

ما داریم می ریم

ما ... این واحد ۳ نفره عجیب و غریب 

دارم از اتاق کوچک محبوبم میرم ولی مثل پارسال ناراحت و غمگین نیستم

حتی حوصله ندارم به ناراحتی در این باره فکر کنم

برای این حال و روز و این روزهام شاید این تغییرات ظاهری مسکن ها و دلخوشی های جالب داشته باشن

شایدم نه اما امیدوارم که اینطور باشه

.

.

این هفته بابا هم جدی جدی با زن و بچه نشسته شد و دیگه صبح ها وقتی بیدار میشم، زودتر از مامان ، بابا بیدار شده و نشسته

و این هم چالش و تغییر جدیدیه 

خوشبختانه روزهای اول با زن و بچه نشستگیش، سرش مشغول کارهای دیگه س وگرنه ... ! 

.

.

ما داریم می ریم 

و بی رحمانه خودمون رو هم می بریم !!

من همین خودمو قراره ببرم توی اون اتاق جدید که خوشبختانه پنجره داره

مامان هم خودشو میاره 

بابا هم همینطور 

.

.

این واحد ۳ نفره عجیب و غریب 

آدم هایی که راجبشون نمی نویسم 

ولی بیشتر از هر کسی می بینمشون 

راستش دیگه دلم هم نمیاد باهاشون بزن بزن کنم 

هر سه تاییمون یه طوری هستیم دیگه زدن نداریم 

باید مدارا کنیم باهم 

.

.

گاهی خنده دار و گاهی واقعا گریه داریم 

ولی خوبه ... مدتیه بودنتونو دوست دارم بچه ها 

خوب باشین و بودنمو دوست داشته باشین لطفا 

با اینکه دختر تخس بی احساستونم


(حالا نه دیگه در این حد هم ولی خب تصورشون هست در هر صورت که من کلا احساساتم کمه)

به عطر نافه خود خو کن

این روزها این فکرها رو نفس می کشم 

دارم باهاشون زندگی می کنم

توی تک تک ذرات هوا انگار یه سوال مبهمی هست

ازم می پرسه که می خوای کی باشی؟ تو کی هستی؟



نتیجه این چهارسال چی بوده؟

دانشجوی بااستعدادی که همه دوستش داشتن چی شده؟



از خودم می پرسم مگه هنرمند یا هنربند بودن چه مشکلی داشت؟

مگه تو چته که اینقدر دنبال دردسر می گردی؟



با خودم می گم شاید آدمای این شهر زیادی اشتباه و بی ذوقن 

اما اگر همه جا همین رنگی باشه چی؟


توی دانشگاه شهره بودم به خوره روانشناسی 

به آدمی که پر از فکر های جدیده و می تونه استاد ها رو به چالش بکشه (بودم الان نه)

اما خب که چی؟ وقتی هیچ همراهی و حمایتی نیست ؟

وقتی حتی یک نفر ... یک نفر هم دیگه نیست که بخوای روش حساب کنی

وقتی مثل چی بی اعتماد شدی 

وقتی توی لاکت فرو رفتی و هدف هاتو فراموش کردی!

حالا چی؟



چه قدر زود تموم شد!



راستش من واقعا شک دارم که هنرمند ها یا هنربندها واقعا به واقعیت نزدیک باشن!! واقعا شک دارم!! 

شک دارم واقعا به واقعیت یه دغدغه ساده هم نزدیک باشن!! چه برسه فایده داشتن

واقعا شک دارم که چه قدر تاثیرگذاری هایی که فکر می کنن واقعا تاثیرگذاریه ؟!

یا اینکه فقط به درد خودشون و چهار تا آدم مثل خودشون می خوره؟!

(همشون نه طبعا ولی قطعا خیلی هاشون)



و شک دارم که تلاش های دست های کوچک یه آدم کوچک بتونه فایده ای داشته باشه برای جامعه اش

تازه اگر بتونه ادامه بده!!

اما اگر کاری نکنه ، چی کار کنه؟



وقتی کاردانی تموم شد رفتم سراغ عکاسی

می خواستم دیگه اصلا رشته خودمونو ادامه ندم و برم یه رشته دیگه 

یا اینکه هرجوری هست فقط یه کارشناسی بگیرم و خلاص 

یا حداقل بشم روانشناس و از قبلش نون بهتری گیرم بیاد

حداقلش چهارتا کار آزاد می کردی و اسمتم روانشناس بود و خلاص 

نه این دردسرها 

هر کی بپرسه رشته ت چیه ؟ بگی یه چیزی بین روانشناسی و جامعه شناسی!! 



اما چرا باز ادامه دادم؟ 

اون چند ماه کار کردن سخت توی انجمن بهم ثابت کرد که هیچ وقت نمی تونم کارمند یه اداره این مدلی باشم 

و برای رشته ما در حال حاضر ، این یعنی هیچی! چون حتما باید کارمند یه اداره این مدلی باشی یا ول کنی بری پی زندگیت

اما ادامه دادم چون با خودم گفتم با این تجربه ای که دارم، می رم و به چالش می کشم این ماجراها رو 

شاید کسی یا چیزی بتونه در یه باغ سبزی رو بهم نشون بده 


اما کلا همه چی برعکس پیش رفت 

همه چی دست به دست هم داد که من ناامید تر شم 

ولی من هنوزم دوستش دارم 


یه وقتا می گم ببین تو چه قدر توانایی های دیگه داری و کارهای دیگه می تونی انجام بدی 

خب رها کن برو 

این همه آدم رشته دانشگاهیشون چیه و دارن یه کار دیگه ای انجام می دن

تو هم روش



من واقعا آدم خیلی سخت کوشی نیستم 

ظرفیت محدودی دارم 

ولی خب دوست دارم یه جوری زندگی کنم به دلم بچسبه 

واقعا اهل هیاهو نیستم 

از هیاهو بیزارم 

اگر اهلش بودم با همین شعرها و داستان هایی که توی گنجه پنهون کردم می رفتم خودمو یه جایی می چپاندم

چهار تا جلسه ای ... رفتی اومدی تیریپی ...

اما واقعا خوشم نمیاد ... به نظرم کارهای بی فایده ای ان

اگرم نوشته های من قرار باشه روزی به درد کسی بخوره ، روزیه که یا زنده نیستم یا اون قدری به حداقل بخشی از زندگی اشراف پیدا کردم که بتونم باعث راهنمایی و روشن کردن کسی بشم

وگرنه همینطوری حالی به حالی کردن ملت چه فایده! 

تازه اونم توی این همه سر و صدا و فضاهای مختلف ، کی میاد صدای ما رو بشنوه که بخواد براش مهم هم باشه !!!! 



نمی خوام متوقف شم ... می خوام پیش برم 

ما اومدیم زندگی کنیم نه که به دیگران ثابت کنیم حق با ماست!!




در هر صورت زندگی همیشه پیش رفته 

همیشه خدا راه هاشو جلوی پامون گذاشته 


و از ازل تا ابد من با این چالش رو به رو بودم که چطور می تونم هنرم رو به کاری که واقعا فایده داشته باشه و التیام بخش یا سازنده باشه ، گره بزنم!!؟


دنیای خشک و خسته ای داریم 


و من هنوز روی سرم آب می پاشم و می گم : داره بارون می باره ... سبزی میاره ... بهار نزدیکه ...



+ اشکال نداره ... همه آدم خفن های تاریخ چالش های زیادی رو پشت سر گذاشتن! تنهایی ها و بی اعتمادی های زیادی رو تجربه کردن!! نمیشه نمیشه های زیادی شنیدن

حالا ما خفن هم نشدیم نشدیم ... ولی خب در حد و حال خودمون خفن باشیم و خودمون با خودمون حال کنیم بسه


+ آدم محسن چاووشی باشه خوبه ها ... یا مثلا حسین صفا باشه 

یا خیلی از آدم باحال های دیگه : 


جهان فاسد مردم را بریز دور و در این دوری

به عطر نافه خود خو کن

کمین بگیر جهانت را 

سپس شکارچیانت را 

به تیر معجزه آهو کن 


مفصل اند زمستان ها 

و برف نسخه خوبی نیست

برای سرفه گلدان ها 

گلی نمانده خودت گل باش

تو را بکار و شکوفا شو 

تو را بچین و تو را بو کن ... 



+ به نظرم یه لیست از هنرمندهای محبوبم تهیه کنم و تحقیق کنم ببینم اون ها دارن توی زندگیشون چه می کنن و چه کردن و از چه کانالی به شعور و تاثیرگذاری و فایده داشتن رسیدن!!!

برگ ها ریختن و رفتن و شاخه ها موندن

سلام زمستون

.

.

سکوت و سرد و سفید

تولدت مبارک دخترم ... 

.

.

برای مریم ، خودم و وی فال حافظ گرفتم 

.

.

یه کتاب شعر تنهایی دارم که خیلی فاز داره 

توی این شبا شاید بزارم شعراشو اینجا 

.

.

امسال هر سه ماهش اندازه یه سال طول کشید انصافا

بازگشت گوشیم

گوشی خانوم بالاخره قهرمانانه و قشنگ تر از قبل به زندگی برگشت : )

از سیاهی چرا هراسیدن

به لحظه ها فکر می کنم

به همه لحظه هایی که بعد از گذشتنشون جوری دود میشن میرن هوا که انگار نبودن 

.

.

شبیه غرق شدن 

اما تدریجی 

و دلپذیر

.

.

به پاره شدن رشته ها 

به این تنهایی فکر می کنم

.

.

به چشم هایی که مویرگ هاش قرمز شده 

به لب هایی که از بی لبخندی نمی ترسه 

به ...

.

.

به آدمی که نگاه می کنه 

.

.

به اونی که هنوز ضعیفه و چشم هاش خیس میشه 

به اونی که پلک هاش رو می بنده 

.

.

به قلبی که زنده س و مغزی که مرده 

.

.

شبیه یه جسم سنگین توی فضای پوچ

.

.

رنگی میشه ... رنگی میشه

و توی چشم هاش یه نقطه س که تازه کشفشون کرده 

.

.

خاموشی و

صدایی که می گه بزار این آب بیاد بالا و تمام وجودتو بگیره 



+ از سیاهی چرا هراسیدن ... شب پر از دانه های الماس است 

چیزی تا صبح فردا نمانده ... ماییم و صد قصه نخوانده

عاشق قدم زدن توی حیاط مدرسه خالی بودم 

عاشق سکوت یه مکان پر هیاهو 

وقتی دستمو می چرخوندم ، یک آن احساس کردم اینجا همونجاییه که باید بایستم 

وقتی دست هامو به هم می زدم ، احساس کردم این همون منه که باید باشه

قدم زدم قدم زدم قدم زدم 

به یاد آوردم .. به یاد آوردم .. به یاد آوردم 

شاید بخندین یا تعجب کنین ، وقتی بچه بودم دوست داشتم جای خاله شادونه باشم 

کلی داستان داشتم توی ذهنم با لباس های رنگی و دامن های پرچین که یه چوب جادو هم داشته باشم و باهاش آدم ها رو خوشحال و شگفت زده کنم 

سرکلاس ها هیچ وقت به درس گوش نمی دادم ، برای همین هم دانش پایه م مثل ریاضی خیلی ضعیفه

سرکلاس ها می رفتم توی رویاهام . خودمو یه خانم زیبا می دیدم که لباس های خوشگل پوشیده و توی حیاط خالی مدرسه قدم می زنه و منتظره بچه ها بیان

وقتی سوم ابتدایی بودم و هیچ دوستی و هیچ دوستی نداشتم ، روزها بابا منو زودتر از همه می رسوند مدرسه و من بودم و کلاغ ها و درخت صنوبر اون ور دیوار مدرسه و خانم مدیر 

اون روزها توی حیاط راه می رفتم و به این فکر می کردم که یه سری بازی هایی بسازم که باعث بشه بچه ها با هم آشتی کنن و قهر نباشن 


آره ... من امشب یه لحظه احساس کردم خودمو یافتم . همون خودمی که باید می شد . همون خودمی که فاطمه کوچک می خواست . 

این همه فراز ... این همه نشیب ... دنیا آزمون های سختی ازمون گرفت و ما رو خیلی روزها تبدیل کرد به چیزهایی که نبودیم یا چیزهایی که نمی خواستیم باشیم یا فکر نمی کردیم بشیم

هر نعمت/ ویژگی/ استعداد / نیرویی که داریم یا با زحمت به دستش آوردیم یا اینکه آزمون هاشو به سختی پاس کردیم یا در حال پاس کردنیم

هیچ چیز مفتی وجود نداره

و این داستان همیشه ادامه داره ... 



+ طرح جذابیه انصافا ... نظرم راجبش عوض شد ... :) 
و خصوصا که ... کیپ کالم .. وی آر سوشال ورکر  
افتخار کردم به اون خانم سوشال ورکر انگلیسی که اینقدر شاد و مثبت و خوش فکره
کاش می شد تا دور ترین جاها همچین طرح هایی رو اجرا کرد


+ جامعه در حال تغییره ... 

گوشیم

گوشی قشنگم پوکید 


امیدوارم دوباره قهرمانانه به زندگی برگرده :( 



++

برای آیسن

هر آن ممکنه گوشی از دستم بیفته اما باهاش حرف می زنم 
مدتیه به این فکر می کنم اگه منم باهاش بد تا کنم، چه قدر دنیا براش تلخ تر میشه 
اون که راضیه به همین که گه گاه سر بزنگاه های زندگیش و از دل حوادث بهم پیام بده و حرف بزنیم و بعد بره تا اتفاق بعدی! 
اون که خودش حرفای خودشو می زنه و لازم نداره من چیز خاصی بگم. فقط دوست داره بشنوم و بفهمم و باور کنم 
چرا نه؟ 
البته سال ها طول کشید به این نقطه برسیم 

اون یه دوسته که تقریبا به شکلی ماورایی همدیگه رو یافتیم

اینقدر قهر و آشتی کردیم که دیگه یادم نمیاد دو سال پیش سر چی به طورکلی همه شماره هاشو پاک کردم! (ولی اولین بارشو خوب یادمه)

قبلا می گفتم سطل آشغال روحشم اما الان میگم که می تونم با درک و شناختی که ازش دارم، یه جای امن باشم براش که بدون نگرانی که قرار باشه بهش آسیبی بخوره، چیزهایی که از زندگی فهمیده رو بهم بگه

خوبیش هم اینه که دورادوریم و دخلی به کار هم نداریم. 

مدت هاست پذیرفته دیگه به کارم کاری نداشته باشه و بزاره توی حال خودم باشم. عادت کرده دیگه که چیزی از زندگیم براش نگم و اوضاعم همیشه مثل قبل باشه.
منم پذیرفتم که دیگه نصیحتش نکنم و همون شنونده باورکننده و بازخورد دهنده باشم.

سال دیگه پاییز که بیاد، ۱۰ ساله همدیگه رو میشناسیم و دوستیم 
قرار شد حتما آن روز را پاس بداریم و عکس یادگاری بندازیم 

مهسای قشنگم ... کاش کف قلبمو می دیدی وقتی رشد کردنت رو می بینم چه قدر ذوق زده میشم 
تو یکی از متفاوت ترین ، راست ترین و پرشورترین گیاهان این بوم و دیاری
خدا می دونه به کجا قراره سر بکشی 
و می دونم چ درد داری و تنهایی
امیدوارم ستاره های زندگیت اون قدر باشن و در دسترس که همیشه یه روشنی توی آسمونت داشته باشی
به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan