...Dust of time...

نوارمغزی های یک ذهن خسته

رخصت پرواز نیست

کاش یکی از این جرقه هایی که توی دلم می خوره آتیش می شد ، یکی از بالن ها رو روشن می کرد و می برد هوا که این کسالت چسبنده رو ببره ... دلم خوش شه 


+ رخصت پرواز نیست 

ورنه پر و بال هست


هست ؟؟


روزمره ها

امروزو دوست نداشتم 

به دلم نچسبید 

یه جور پرم انگار 

باید بنویسم 

صبح با راضیه بحث کوتاهی داشتم که چرا اینقدر زیر گوش من آه می کشه :/

اخه خب اذیت میشم 

امشب جلسه یکی مونده به آخر مدرسه بود

هفته بعد خداحافظی است 

دلم تنگ میشه براشون 

خیلی جالبه که حالا اونا از ما مشتاق ترن و این یعنی نتیجه ای که باید شده

 

دیدن آقای صاد برام ناراحت کننده و عذاب آور شده 

کلا نشستن سرکلاس ها عذاب آور شده 

از شنیدن حرف های تکراری خسته م 

از ناامیدی های گره خورده به حرف ها خسته م 

از نقدها و حرف های واضح تر از واضح و بی فایده خسته م 


خوبه که تعطیلات عید نزدیکه ... شایدم خوب نیست 

چه فرقی داره ... میاد حالا چه خوب چه ناخوب چه متوسط


دوست داشتم بدونم میخوام چه رویه ای رو ادامه بدم توی سال جدید. اما هنوز به نتیجه ای نرسیدم و فکر کنم مشورت لازم شدم. تنها گزینه م آقای ماه طبق معمول و احتمالا طبق معمول نخواهم رفت


ع.ح نی نی در راه داره! امروز فهمیدم. احساس کرده بودم یه جورایی فرق کرده اما نمی دونستم چرا. اون موقع ها هنوز ازدواجم نکرده بود. خیلی درگیر دانشجوهاش بود. خیلی هم دختر بود. الان اما مشخصه که از همه حواشی دوری می کنه و می خواد تمرکزش روی زندگی خودش باشه


جالبه ... اینقدر نگفتم یه چیزایی رو که آدما هم دیگه ترجیح میدن نشنون ! 


دارم یه آهنگو چند بار و چند بار گوش می دم 


کاش زودتر فردا هم شب بشه ... 

باران ردپای ما را شسته بود

اومدم بعد مدتی یه کمی بنویسم...


امروز بعد کارورزی زهره اصرار کرد تربیت بدنی رو بپیچونیم و بریم خونه. دیدم سرم خیلی سنگینه و هوا یه جورای خوبی بود برعکس من 


یه لحظه دیدم پاهام داره برمی گرده ... پاهام داشتن منو می بردن. اختیاری از خودم نداشتم. پس رفتم


برگشتم ... برگشتم ... برگشتم ... برگشتم 


تا رسیدم به ایستگاه اول ...! شروع کردم به رفتن مسیری که با هم رفته بودیم


آروم می رفتم ... خیلی آروم. اجازه دادم باد احاطه م کنه و ازم رد بشه. رد بشه ... رد بشه و باز برگرده 


از آخرین بار ملتهب شده بودم ... زخم های سطحی برداشته بودم ... شاید حواست نبود ولی گاهی سپرم می افتاد 


می رفتم تا التیام پیدا کنم ... می رفتم تا سبک بشم و سرم آزاد بشه 


می رفتم تا حواسم بیاد سرجاش ... 


حتی اگه این روزها بگذرن و من بدون تو بشم ... بازم باید بدونم ... باید حواسم باشه ... نمی خوام فراموش کنم ... می خوام یادم بمونه قلبم چه حال و هوایی داشته ... قلب ضعیف و افسرده م...


راه می رفتم ... می رفتم ... می رفتم ولی اون قدر جوون نبودم که بخوام گریه کنم یا متوقف بشم ...


فقط می رفتم تا شفا پیدا کنم ...


پرسه زدم ... آهنگ گوش دادم ... با باد رفتم ... سبک شدم ...


خیلی رفتم ... از پل هم رد شدم ... آسمون خیلی خواستنی بود ...


می دانید ... یه وقت هایی نگرانی های ما در لحظه ها باعث می شن حالیمون نشه کی هستیم ، کجاییم و چه حالی داریم و یادمون بره به قلبمون نگاه کنیم

یه وقتایی باید مسیرو برگشت ... فقط به خاطر دیدن جریان خون توی قلب و نه هیچ چیز دیگه ای 


بزارید پایان این پست باز باشه ... مثل من امروز 



+ چه قدر نوشتن سخت شده 


+ خوب باشی رفیق ... عشق

تو هم برای من آرزوی خوبی کن ...

واقع بین

وقتی بعد مدت ها به مهسا پیام میدم تا تولدشو تبریک بگم و اون فقط میگه مرسی عزیزم ... یعنی من براش تموم شدم و خوشبختانه تونسته بالاخره با وضعیت جدید زندگیش کنار بیاد و آدم های جدید خودش رو پیدا کنه 

طول کشید اما شد

.

.

در این موارد متاسفانه بیش از حد واقع بین بودم 

نمی دونم از کی 

.

‌.

زخم ها زد راه بر جانم ولی ...

یه بچه داستان جدید در راه است بعد مدت ها که بهش میاد بتونه سرانجام بگیره. امیدوارم بتونم برسونمش. موضوعش برام خیلی مهمه و مثل کشف و رسیدن به جواب یک معماست برام
کاش عالی باشه و شگفت زده م کنه

× 

واقعیت اینه که وقتی ما ضعیف میشیم عوامل بیرونی شدیدتر میشن 
وقتی پاهات سست میشن همه چی عجله داره تو رو زودتر بندازه پایین

خییلی به خیلیا گفتم که مهم خودتی و درون خودت و بیرون بالاخره هماهنگ میشه اما خب بازم آدم همیشه حال همیشگیشو نداره و بعضی مسائل هم متاسفانه پایداری عجیبی دارن


یه چیزی بود توی قبلا و قدیم تر که خیلی در ما شدید و قوی بود
اینکه خیلی راحت تر و جسورتر و با انرژی می تونستیم یه حال و فاز جدیدی رو شروع کنیم. 
می زدیم می ترکوندیم و متحول می کردیم 
درسته که شاید خیلی ادامه دار نمی شدن اما اون استارت زدنه رو خیلی بلد بودیم و براش انرژی داشتیم ... یه جور شوق جالب و نترس

اما خب الان اونو کم داریم


× مریم دیشب وویس فرستاد که نکنه داری از پا میفتی!! 
اولش غمناک بود ولی بعدش دیدم کسی از پا میفته که از پا افتادن براش فایده ای داشته باشه 
نه برای ما که ... ! آدم کل زندگیشو به هیچ نمی رسونه که. 

دارم سعی می کنم دوباره قوی شم و روی یه سری مسائل خاص تمرکز کنم و بارمو سبک کنم و باز خودمو بکشم ... 

آخی یهو یاد این آهنگ خوب شد افتادم : من تو را بر شانه هایم می کشم ... یا تو می خوانی به گیسویت مرا ... زخم ها زد راه بر جانم ولی ...


+ همیشه یاد یک شعر در میان است

My home is in heaven :p

هی با خودم میگم خب داره وضعیت عادی میشه 

بعد می بینم عه نمیشه 

چرا؟ 



× خب خداروشکر این چهار روز تموم شد و از فردا از صبح تا شب نیستم باز 


+ اون وقت ایشان میخواد بشینه خونه به کارهای مورد علاقه ش برسه و به روحش استراحت بده

واقعا روح چیست؟؟ 

علاقه چیست؟؟ 

عمرا ...

اگه می تونستی بشینی که اون موقع دنبال کار نمی رفتی 


× ... 


+ هی زندگی .... زندگی زندگی 

به قول ننه مرحوم ... زندگی نامناسب زندگی نامناسب ... 


چرا اینجا خارج نیست؟ 

هی میام فکر کنم فرق نداره

ولی باز می بینم فرق داره نه فرق داره 


× یعنی آخرش چیزی ازمون می مونه روزگار که بیارزه؟


+ آدم دیگه واقعا نمی دونه چی بگه 

من که یکی از الهه های پیچش هستم دیگه کم آوردم انصافا


× چه قدر از صبح نوشتم و پست نشد 

انگار همه چیو گفتم


توی عکس گردیام یه متن جالبی یافتم : 


My home is in heaven

Im just traveling through this world 


یعنی عاشقش شدم ... خود منم :/ 

اگه این آخرین خورشید ...

دیدین؟ 
.
.
خوش دلی ها و دل خوشی ها و فکرها و ایده های جدید تا میان بالا می خورن به یه طاقی
که نمی دونم این طاق چیه 
می بینم که دونه های سبز بلند میشن تا رشد کنن اما تق ‌... تق ... تق ‌...
و این ماجرا هی تکرار میشه 
.
.
و دونه های سبزی که با سایه راحتن رو هم فراموش می کنم. مثل اون پرنده هه بود که دونه هاشو قایم می کرد بعد یادش می رفت کجا گذاشته! 
.
.
نمی دونم زمان واقعا چه قدر تاثیر داره 
دوست دارم بهار بیاد اما می ترسم باز ببینم همین خسته و ولو هستم
و دلم برای انرژی های خوبم بسوزه باز ... باز ... باز
.
.
فردا و پس فردا هم که تعطیلیم و از سه شنبه باز روزهای بدو بدو شروع میشه
اسفند شاید آخرین ماه تا این حد بدو بدو های من باشه
نیتم که همینه اگر در معذورات قرار نگیرم
.
.
کی می تونم بشکافم این طاقو؟ 
این سرسخت محکم روی سرمو؟ 
این سرپوش خفه کننده رو؟ 
کدوم دونه ی سبزم موفق میشه بشکافه و بره بالا؟ 
کی دوباره می تونم با خودم بخندم باز؟ 
.
.
روزهای زیادی ست .....

خواب آینه های بی آلایش

وسط خوندن یه نامه بودم که از خواب بیدار شدم و دیدم قرص اثر کرده و دررد فروکش کرده

داشتم خواب می دیدم که توی یه خونه پر از رنگ زندگی می کنم که چند تا اتاق داره و وسطش یه حیاطه

منم توی یکی از اتاق های اون خونه زندگی می کردم. و یه سری درگیری ها و مشکلات عجیب داشتم. دلخوشیم این بود که یه مامان تپل رنگی دارم که توی یکی از اتاق های همون خونه زندگی می کنه و همه گندامو جمع می کنه و حواسش بهم هست

اینقدر درگیر بودم که وقت نمی کردم به مامان تپلم سر بزنم اما می دونستم حواسش همه جوره بهم هست. یهو یادم افتاد که برم پیشش و ازش کمک بخوام 

اتاق مامانم از همه جا رنگی تر و روشن تر بود و بالکن داشت. توی دیوارها آینه بود. با همه جا فرق داشت. بهار بود. توی بالکن ایستادم و صداش زدم اما پیداش نمی کردم. یه خورده موندم و رفتم جلوتر. دیدم مامان تپلم خودشو آویزون کرده به یه حالت خاصی و یه نامه کنارشه

مامان قشنگم خودکشی کرده بود و یه نامه خیلی عاشقانه و پرمحبت برای من و برادرم نوشته بود ... 

داشتم می خوندم و زار می زدم که دیر رسیدم 

همش فکر می کردم چرا مامانم همیچین کاری کرد ... 

چند خط بیشتر نخونده بودم که از خواب بیدار شدم و دیدم قرص اثر کرده و دردهام فروکش کرده ... 

ما آن شقایقیم ...


ما بی غمان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و همنفس جام باده ایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای
ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم
پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم
کار از تو می رود مددی ای دلیل راه
کانصاف می دهیم و ز راه اوفتاده ایم
چون لاله می مبین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم

× از یهوییاتی که به ذهن می آیند

شب را چه گنه ... حدیث ما بود دراز

امروز انتخاب واحد ترم آخر ‌

+ قراره عطیه حسینی رو ببینم 
همان خانم جوان عزیز
یه حال خاصی دارم از این بابت 
یادآور روزهایی که شور و حالم خیلی بیشتر بود و دوپینگ داشتم
همیشه از فهم و درکی که نسبت بهم داشت متعجب بودم

+ و آقای ماه نداریم اما آقای ماهو جای دیگه داریم 
جایی بهتر
فقط گویا وی یک عمل جراحی در پیش دارد که نیست :( 

+ فکر می کردم امتحانا رو بدم میام بزن بزن میکنم با خودم و تصمیمات اساسی می گیرم اما شل و ول تر و گیج تر از قبل دارم زیست می کنم 
واقعا واقعا واقعا به زووور دارم خودمو اداره می کنم و می کشم به این طرف و آن طرف ... با هزار ترفند
مثلا برای اینکه بتونم کاری که قولشو دادم سر موقع انجام بدم خودمو توی عمل انجام شده قرار می دم 
نمی دونم شاید بازم باید صبر کرد کلا و ول کرد و همین روالو رفت و دید چه پیش آید
قبلا ول کردن کارها و امورات رو در هر موضوعی بلد نبودم 
اما جدیدا این آپشن بهم اضافه شده و لازم میشه دست به انتخاب بزنم بین تلاش کردن و رها کردن
بعد به نتیجه ای نمی رسم و می رم توی خلا
و فکر کنم درواقع رها کردن رو انتخاب می کنم! شایدم هر دو رو! نمی دونم

بخندیم یا گریه کنیم ... ! 

بعد بگو ... گریه و خنده زندگی باهم قشنگه 
بعد بگم ... ما که همش داریم گریه می کنیم 
بعد بگی ... 

بعد بخندم و گلوم بسوزه ... همینقدر متناقض ... همینقدر قشنگ ... همینقدر عذاب آور 

+ هنوز سالمم ... ! :/

به افتخار غبار زمان ...
که روی همه چیز می نشیند
همه چیز ...
بزرگ و کوچک!!

+دیالوگ فیلم.یاکوب
آرشیو مطالب
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan